اشعار شاعران معاصر




به لطف مي آمد از دور ,حرير آبي به تن داشت;
به دست يك شاخه زيتون ,به ديده صدها سخن داشت.

سلام كردم ,دويدم; به دست دستش گرفتم:
هنوز جنبش به رگها ,هنوز گرمي به تن داشت.

تو مرده اي ,آه [گفتم],به سالها پيش ,مادر!"
نه بوي كافور مي داد ,نه بسته بر تن كفن داشت.

به شاخ زيتون نگاهم خزيد; با خنده اي گفت:
نشان صلح است ,بستان" نگه فرا روي من داشت.

گرفتم و گفتم:"-آري ,نشان . . ." به ناگه سواري
رسيد و ,ديدم كه تيغي نهفته در پيرهن داشت !

به تيغ بر كند برگش كه :هان !برگ تركه يي نيست;
براي تعزير نيكوست - كه درد طاقت شكن داشت.

گشود خورجين و . . .آنجا-كه تركه را كرد پنهان-
كبوتري مرده را ديدم كه گرد گردن رسن داشت!

به قهر مي رفت مادر ;نگاه مي كردم از پي:
به شيوه سوگواران ,حرير مشكي به تن داشت . . .



سيمين بهبهاني


اشعار شاعران معاصر


تو از شهر غریب بی نشونی اومدی
تو با اسب سفید مهربونی اومدی 

تو از دشت های دور وجاده های پر غبار 
برای هم صدایی هم زبونی اومدی

تو از راه می رسی ،‌ پر از گرد و غبار 
تمومه انتظار ، می آید همرات بهار 

چه خوبه دیدنت ، چه خوبه موندنت 
چه خوبه پاک کنم ، غبار رو از تنت 

غریب آشنا ، دوست دارم بیا 
منو همرات ببر ، به شهر قصه ها 

بگیر دست منو ، تو اون دستا 
چه خوبه سقفمون یکی باشه با هم 

بمونم منتظر تا برگردی پیشم
تو زندونم با تو ، من آزادام

ترانه سرا   اردلان سر فراز


اشعار شاعران معاصر


همه اینو می دونن
كه بارون
همه چیز و كسمه
آدمی و بختشه
حالا دیگه وقتشه
كه جوجه ها را بشمارم
چی دارم چی ندارم
بقاله برادرم
می رسونه به سرم
آخر پاییزه
حسابا لبریزه
یك و دو !‌ هوشم پرید
یه سیاه و یه سفید
جا جا جا
شكر خدا
شب و روزم بَسَمِه

 

 

حسین پناهی


اشعار شاعران معاصر


بچه بودم ، فكر مي كردم  خدا هم شكل ماست
شكل من ، تو ، ما ، همه ، او نيز موجودي دو پاست

در خيال كوچك خود ، فكر مي كردم خدا
پير مردي مهربان است و به دستش يك عصاست

يك كت و شلوار مي پوشد  به رنگ قهوه اي
حال و روز جيب هايش هم  هميشه رو به راست

مثل آقا جان ، به چشمش ، عينكي دارد بزرگ
با كلاه و ساعتي كهنه  كه زنجيرش طلاست

فكر مي كردم كه پيپش را مرتب مي كشد
سرفه هاي او ، دليل رعد و برق ابرهاست

گاه گاهي  نسخه مي پيچد ، طبابت مي كند
مادرم مي گفت او  هر دردمندي را دواست

فكر مي كردم كه شب ها  ، روي يك تخت بزرگ
مثل آدم ها و من ، در خواب هاي خوش رهاست

چند سالي كه گذشت از عمر ، من   فهميده ام
او حسابش از تمام عالم و آدم جداست

مهربان تر از پدر ، مادر، شما ، آقابزرگ
او شبيه هيچ فردي نيست ، نه ، چون او خداست

 

 خدیخه پنجی


اشعار شاعران معاصر


 سلام ای سال نو
*
ای وامدار لحظه‌های روشن فردا
خداحافظ تو را ای کهنه‌سال، ای خاطرات شاد و نازیبا
سلام ای سبزی و آب زلال و سایه‌های بید
هلا ای آفتاب پاک و پر امید
خداحافظ تو را یلدا و شب‌های زمستانی
سلامم بر تو ای سالی، که می‌آیی
طراوت پیشه پاک اهورایی، بهار سبز رویایی
چه سرمستم، که می‌آیی
درودم بر تو ای فصل شکفتن
آشنای با طراوت، مهربان میلاد باریدن
خداوندا بگردان چون بهاران
حال من را، سوی آن حالی که می‌دانی
به جان سرو زیبا، سبز خواهم شد
بسان قاصدک‌ها، من رها از غصه خواهم شد
شما را حوض آبی
ابر بغض‌آلوده
ای زیبا کلام ناودان قصه‌گو
من دوست می‌دارم
سلام ای کوچه‌های شسته از باران
کنون ای مهربانان، یاد یاران، یاد یاران
خداحافظ ذغال روسیاه
افکار سرماخورده محبوس
گذر کردم، سیاووش گونه پروازی فراز آتش و
خرسند از پاکی
خدایا، کاسه تقدیر آوردم
و نجواگونه، قاشق می‌زنم تا صبح
عطا کن قسمت من را تو بهروزی
به قدر ظرف من، نه
قدر مهر چون تو معبودی
کریما، روزی‌ام را عاشقی فرما
خدایا، قطره اشکی عطایم کن
ببارم گاه گاهی، رو به درگاهی
خدایا سال‌ها و لحظه‌های رفته‌ام، رفتند
مرا اینک، تو سال و لحظه‌های با سعادت، هدیه‌ام فرما
به من آرامشی، مهری، عنایت کن
یقینی مرحمت فرما
بفهمم تا خدا، یک، یا خدا، باقی ست
و روحی، تا به پرواز آورد، این جسم خاکی را
خدایا، باور افسردگان را، چون بهاران، زندگانی ده
و روح خسته‌گان را هم، خروشی
جاودانی ده
کویری قلب تنهایان، به مهری، آبیاری کن
به کوی بی‌کسان، یک مهربانی، آشنایی را، تو راهی کن
هر آن کس را که با هجر عزیزی امتحان کردی
به یاد خاطراتش، عاشقانه زندگی کردن، تلافی کن
بکوبان با سرانگشتان مهری، کوبه درهای غربت را
بسوزان ریشه‌های سرد نفرت را
حبیبا، سال نو را
سال نور و عاشقی فرما
بزرگا، زندگی کردن، نشانم ده
و راه و رسم دل دادن، ستاندن، پیش پایم نه
به کامم لذت با هم نشستن، مهر ورزیدن عنایت کن
فهیم ارزش هر لحظه‌ام گردان
بدانم خنده در آیینه، بس زیباست
بفهمم بغض در آدینه، دست ماست
بخوانم با قناری‌ها، خدا این جاست
بجویم من خدایم، چون که حق زیباست
عزیزا هفت سین عیدمان را
سایه‌سار سبز سیمای سحرخیزان سرو اندیش ساعی،
مرحمت فرما
خدایا، باور تغییر را
این کیمیا درس بهاران را
در اعماق قلوبت یخ زده
گرم و شکوفا کن
تو خار هر کدورت را به گلبرگ گذشتی، بی‌اثر گردان
چکاوک را تو یاری کن
به آوازی، دل همسایه‌مان را، شاد گرداند
شقایق را
که دشت و عریان، شعله پوشاند
به خوشبختی، نشان کوچه بن بست ما را ده
نشان مردم این شهر را، یاد بهار آور
خدایا،
در طلوع سال نو
آغاز راه سبز فرداها
تو قلب هر مسافر را
به نور معرفت
آگه به رمز و راز زیبای سفر فرما
بفهمان زندگی بی‌عشق، نازیباست
که قدر لحظه‌ها
در لحظه، ناپیداست

 

 

کیوان شاهبداغی

http://k1shahbodagh.blogfa.com/post/37


اشعار شاعران معاصر


ای ساربان آهسته ران، کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم، با دلستانم می رود

من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور ازو
گویی که نیشی دور ازو، در استخوانم میرود

گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون، بر آستانم می رود

محمل بدار ای ساروان، تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان، گویی روانم می رود

او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود

برگشت یار سرکشم، بگذشت عیش ناخوشم
چون مجمری پر آتشم، کز سر دخانم می رود

با آنهمه بیداد او، وین عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او، یا بر زبانم می رود

باز آی و بر چشم نشین، ای دلستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین، بر آسمانم می رود

شب تا سحر می نغنوم، واندرز کس می نشنوم
وین ره نه قاصد می روم، کز کف عنانم می رود

گفتم بگریم تا ابل، چون خر فرماند در گل
وین نیز نتوانم که دل، با کاروانم می رود

صبر از وصال یار من، برگشتن از دلدار من
گرچه نباشد کار کم، هر کار از آنم می رود

در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود

سعدی فغان از دست ما، لایق نبودی ای بی وفا
طاقت نمی آرم جفا، کار از فغانم می رود

 

 

شیخ اجل سعدی


اشعار شاعران معاصر


دوست دارم شمع باشم تا كه خود تنها بسوزم
بر سر بالينت امشب از غم فردا بسوزم

دوست دارم هاله باشم روي ماهت را ببوسم
تا شوم پروانه از شوق تو بي پروا بسوزم

دوست دارم ماه باشم تا سحر بيدار باشم
تا چو مشعل بر سر راهت در اين صحرا بسوزم

دوست دارم سايه باشم تا در آغوشم بخوابي
چشم دوزم بر جمالت، زان رخ گيرا بسوزم

دوست  دارم لاله باشم بر سر راهت نشينم
تا نهي پا بر سرم از شوق سر تا پا بسوزم

دوست دارم خال باشم بر رخ مهر آفرينت
از لبت آتش بگيرم تا جهاني را بسوزم

دوست دارم خار باشم دامن وصلت بگيرم
 تا زمهر آتشينت اي گل زهرا بسوزم

دوست دارم ژاله باشم من به خاك پايت افتم
تا چو گل شاداب باشي و من از گرما بسوزم

دوست دارم خادمت باشم كنم دربانيت را
دل نهم در بوسه عشقت شها! يكجا بسوزم

دوست دارم اشك ريزم تا مگر از اشك چشمم
تو شوي سيراب و من خود جاي آن لبها بسوزم

دوست دارم كام عطشان تو را سيراب سازم
گرچه خود از تشنه ناكي بر لب دريا بسوزم

دوست دارم دستم افتد تا مگر دستم بگيري
لحظه اي پيشم نشيني، تا سپند آسا بسوزم

 

حبیب الله چایچیان)(متخلص به حسان) 


اشعار شاعران معاصر

ای دل از پست و بلند روزگار اندیشه کن

در برومندی ز قحط برگ و بار اندیشه کن

از نسیمی دفتر ایام برهم می‌خورد

از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن

بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت

ایمنی خواهی، ز اوج اعتبار اندیشه کن

روی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام

چون شود لبریز جامت، از خمار اندیشه کن

بوی خون می‌آید از آزار دلهای دو نیم

رحم کن بر جان خود، زین ذوالفقار اندیشه کن

گوشه‌گیری درد سر بسیار دارد در کمین

در محیط پر شر و شور از کنار اندیشه کن

پشه با شب زنده‌داری خون مردم می‌خورد

زینهار از زاهد شب زنده‌دار اندیشه کن

 

صائب تبریزی

https://ganjoor.net/saeb/divan-saeb/ghazal-saeb/sh156/


اشعار شاعران معاصر

چهارپاره

ماهیگیر

 

یک زورق شکسته،چونیلوفری غریب

درگوشه ای زبسترِدریاشکفته بود

عفریتِ مرگ، زاده ی اهریمنِ پلید

درلابلایِ دامنِ خیزاب،خفته بود

 

ازدوردست،جلوه ی فانوس کم فروغ

سوسون،به گنبدِ امواج می نشست

سنگینْ سکوت آب،درآغوشِ نیمه شب

باپارویِ شکسته ی صیاد،می شکست

 

صیاددرسیاهیِ شب،تورکهنه را

درپیچ وتابِ سرکشِ خیزاب،می سپُرد

تامی کشیدتورِ سبک،خالی ازشکار

ازشرم،اشک داغ،زرخساره،می ستُرد

 

فریادمَرد،سویِ سپهراوج میگرفت

بس کن!مرابه پیشِ عزیزان،خجل نکن

عمری ست روزگارِ مراتیره کرده ای

ای آسمانِ فتنه گر،ای سنگدل ،نکن

 

مهتاب درکجاوه ی تابوت،مرده بود

نوری ازآسمان به رُخ شب،نمی چکید

«ناهید» خفته درخمِ پسکوچه هایِ ابر

«شبتاب»دورپیکرِخود،پیله می تنید

 

ناگاه درسیاهیِ آن شامِ مرگتاب

عفریتِ مرگ،سینه ی امواج رادرید

وارونه کردزورقِ درهم شکسته را

صیاد رابه ورطه ی قربانیان کشید

 

کودک،درونِ بسترِ خود،غرقِ خوابِ ناز

زن،درکنارپنجره،حیران،نشسته بود

صیادِ تیره روز،که شدصیدِروزی اش

درکامِ ه،بندزبندش،گسسته بود

 

#شعر:استاد شبدیز


اشعار شاعران معاصر


پير ما مي‌رفت هنگام سحر
  اوفتادش بر خراباتي گذر

ناله‌ي رندي به گوش او رسيد
  كاي همه سرگشتگان را راهبر

نوحه از اندوه تو تا كي كنم
  تا كيم داري چنين بي خواب و خور

در ره سوداي تو درباختم
  كفر و دين و گرم و سرد و خشك و تر

من همي دانم كه چون من مفسدم
  ننگ مي‌آيد تو را زين بي هنر

گرچه من رندم وليكن نيستم
  و شب‌رو رهزن و دريوزه‌گر

نيستم مرد ريا و زرق و فن
  فارغم از ننگ و نام و خير و شر

چون ندارم هيچ گوهر در درون
  مي‌نمايم خويشتن را بدگهر

اين سخن‌ها همچو تير راست رو
  بر دل آن پير آمد كارگر

دُردي‌اي بستد از آن رند خراب
  دركشيد و آمد از خرقه به در

دُردي عشقش به يك دم مست كرد
  در خروش آمد كه اي دل الحذر

ساغر دل اندر آن دم، دم به دم
  پر همي كرد از خم خون جگر

اندر آن انديشه چون سرگشتگان
  هر زمان از پاي مي‌آمد به سر

نعره مي‌زد كاخر اين دل را چه بود
  كين چنين يكبارگي شد بي‌خبر

گرچه پير راه بودم شصت سال
  مي‌ندانستم درين راه اين قدر

هر كه را از عشق دل از جاي شد
  تا ابد او پند نپذيرد دگر

هر كه را در سينه نقد درد اوست
  گو به يك جو، هر دو عالم را مخر

بگسلان پيوند صورت را تمام
  پس به آزادي درين معني نگر

زانچه مر عطار را داده است دوست
در دو عالم گشت او زان نامور

 


عطار نیشابوری


اشعار شاعران معاصر


تجسم

*

تجسم کن غروبی تیره و سرد
تجسم کن دلی آغشته با درد

تجسم کن نگاهی مات و غمگین
که خیره گشته بر دنیای ننگین

تجسم کن دو چشم اشکباری
صدای ناله ای در کوهساری

خداوندا دلی پرکینه دارم
چه آتشها درون سینه دارم

خدایا بنده ای آزرده ام من
ز یاران زخم خنجر خورده ام من

بده دادم که من بیداد دیدم
چه رنجی در ره یاران کشیدم

خداوندا بسویم کن نگاهت
مران این بنده را از بارگاهت

ز بس نالید مرد از جور یاران
فغانی بر کشید از کوهساران

ولی افسوس آن شور و هیاهو
نبود جز انعکاس نالهَ او

خداوندا دلی پرکینه دارم
چه آتشها درون سینه دارم

 


خسرو نکو نام


اشعار شاعران معاصر


دیگه براش نمیخونم لالایی بی لالایی
انگار راحت تر میخابه با نغمه ی جدایی

ای پونه ها،اقاقیا،شقایقای خسته
کبوترا،قناریا،جغدای دل شکسته

قصه ی کهنه شما آخر اونو نخابوند
ترس از لولوی مرده پشت درای بسته

دیگه براش نمیخونم لالایی بی لالایی
انگار راحت تر میخابه با نغمه ی جدایی

بارونای ریز و درشت عاشق بهاری
ماه لطیف و نقره ای عکسای یادگاری

آسمون خم شده از غصه ی دور دریا
شبای یلدا پر از هق هق و بیقراری

دیگه براش نمیخونم لالایی بی لالایی
انگار راحت تر میخابه با نغمه ی جدایی

روز و شبای رد شده چقدر ازش شنیدید
چه لحظه هایی ک اونو تو پیچ کوچه دیدید

وقتی ک چشماشو میبست ترانه ته میکشید
چقدر برای خاب اون بی موقع ته کشیدید

دیگه براش نمیخونم لالایی بی لالایی
انگار راحت تر میخابه با نغمه ی جدایی

آدمکای آرزو ماهیهای خاطره
دیگه صدایی نمیاد از شیشه ی پنجره

دیگه کسی نیست ک بهش هزار و یک شب بگم
رفت اونی ک از اولم همش قرار بود بره

دیگه براش نمیخونم لالایی بی لالایی
انگار راحت تر میخابه با نغمه ی جدایی

برف سفید پشت بوم بی چراغ خونه
دوبیتی های بیپناه خیلی عاشقونه

دیدید با چه یقینی دائم زیر لب میگفتم
محاله اون تا آخرش کنار من بمونه

دیگه براش نمیخونم لالایی بی لالایی
انگار راحت تر میخابه با نغمه ی جدایی

پروانه ها بسوزید و دور چراغ بگردید
شما دیگه روحرفتون باشید و برنگردید

یه کار کنید تو قصه های بچه های فردا
نگن شما با آبروی شعما بازی کردید

دیگه براش نمیخونم لالایی بی لالایی
انگار راحت تر میخابه با نغمه ی جدایی

تمام شبها شاهدن چیزی براش کم نبود
قصه های تکراری تو هیچ جای حرفم نبود

ستاره ها خوب میدونستن ک براش میمیرم
اندازه ی من کسی عاشقش تو عالم نبود

دیگه براش نمیخونم لالایی بی لالایی
انگار راحت تر میخابه با نغمه ی جدایی

از بس نوشتم آخرش آروم و بیخبر رفت
نمیدونم همینجاهاس یا عاقبت سفر رفت

یه چیزی رو خوب میدونم اینکه تموم شعرام
پای چشای روشنش بی بدرقه هدر رفت

دیگه براش نمیخونم لالایی بی لالایی
انگار راحت تر میخابه با نغمه ی جدایی

لالایی ها مال اوناس ک عاشقن دل دارن
شب و میخان با روز و باشلوغی مشکل دارن

کسایی ک هر چی ک قلبشون بگه گوش میدن
واسه شراب خاطره کوزه ای از گل دارن

دیگه براش نمیخونم لالایی بی لالایی
انگار راحت تر میخابه با نغمه ی جدایی

دیگه شبای بارونی چشم من ابری تیره
با عکس اون شاید یه ساعتی خابم بگیره

منتظر هیچکسی نیستم تا  یه روزی بیاد
بادستاش آروم بزنه ب شیشه ی پنجره

دیگه براش نمیخونم لالایی بی لالایی
انگار راحت تر میخابه با نغمه ی جدایی

ته دلم همش میگه اگه بیاد مه
دلم با عشقش همه ی ناز اونو میخره

من نگران چشمای روشنشم یه عالم
یعنی شبا بی لالایی راحت خابش میبره

من حرفمو پس میگیرم باز میخونم لالایی
اگه بیاد و نزنه باز ساز بی وفایی

اینقدر میخونم تا واسه همیشه یادش بره
رها شدن،کنار من نبودنو جدایی

لالالالایی شبای ساکت و پرستاره
کاش کسی پیدا بشه برام ازش خبر بیاره

آرزومه یه شب بیاد و با نگاهش بگه
کسی رو جز من توی این دنیای بد نداره

 

 

مریم حیدر زاده


اشعار شاعران معاصر


سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

گر بزنندم به تیغ در نظرش بی‌دریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست

گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوست‌تر از جان ماست

دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان
گونه زردش دلیل ناله زارش گواست

مایه پرهیزگار قوت صبرست و عقل
عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست

دلشدهٔ پای بند گردن جان در کمند
زهرهٔ گفتار نه کاین چه سبب وان چراست

مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست

تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام
کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست

گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست

هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی بی‌وفاست

سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نت
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست

 

سعدی


اشعار شاعران معاصر


کار مده نفس تبه کار را
در صف گل جا مده این خار را

کشته نکودار که موش هوی
خورده بسی خوشه و خروار را

چرخ و زمین بندهٔ تدبیر تست
بنده مشو درهم و دینار را

همسر پرهیز نگردد طمع
با هنر انباز مکن عار را

ای که شدی تاجر بازار وقت
بنگر و بشناس خریدار را

چرخ بدانست که کار تو چیست
دید چو در دست تو افزار را

بار وبال است تن بی تمیز
روح چرا می‌کشد این بار را

کم دهدت گیتی بسیاردان
به که بسنجی کم و بسیار را

تا نزند راهروی را بپای
به که بکوبند سر مار را

خیره نوشت آنچه نوشت اهرمن
پاره کن این دفتر و طومار را

هیچ خردمند نپرسد ز مست
مصلحت مردم هشیار را

روح گرفتار و بفکر فرار
فکر همین است گرفتار را

آینهٔ تست دل تابناک
بستر از این آینه زنگار را

بر این خانه از آنرو گذشت
تا بشناسد در و دیوار را

چرخ یکی دفتر کردارهاست
پیشه مکن بیهده کردار را

دست هنر چید، نه دست هوس
میوهٔ این شاخ نگونسار را

رو گهری جوی که وقت فروش
خیره کند مردم بازار را

در همه جا راه تو هموار نیست
مست مپوی این ره هموار را


پروین اعتصامی


اشعار شاعران معاصر


در سایه ی باد

*
ای آنکه از دیار من آخر گریختی
چون شد که از تو باز نیامد نشانه ای

از بعد رفتنت نشناسم جز این دو حال
رنج زمانه ای و گذشت زمانه ای

در کوره راه زندگیم جای پای تست
پایی که بی گمان نتوانم بدو رسید

پایی که نقش هر قدمش نقش آرزوست
کی می توانم اینکه به هر آرزو رسید

افسوس ! ای که عشق من از خاطرت گریخت
چون شد که یک نظر نفکندی به سوی من

می خواستم که دوست بدارم ترا هنوز
زیرا به غیر عشق نبود آرزوی من

بیچاره من ، بلازده من ، بی پناه من
کز ماجرای عشق توام جز بلا نماند

از من گریختی و دلم سخت ناله کرد
کان آشنا برفت و مرا آشنا نماند

 

نادر نادر پور


اشعار شاعران معاصر


آن که رخسار تو را این همه زیبا می کرد
کاش فکر دل سو دا زدۀ ما می کرد

آن که می داد تو را حسن و نمی داد وفا
کاشکی فکر من عاشق و شیدا می کرد

یا نمی داد تو را اینهمه بیداد گری
یا مرا در غم عشق تو شکیبا می کرد

کاشکی گم شده بود این دل دیوانۀ من
پیش از آن روز که گیسوی تو پیدا می کرد

ای که با سوختنم با دل من ساخته ای
کاش یک شب دلت اندیشۀ فردا می کرد

کاش می بود به فکر دل دیوانۀ من
آنکه خلق پری از آدم و حوا می کرد

کاش در خواب شبی روی تو می دید عماد
بو سه ای از لب لعل تو تمنا می کرد

 

عماد خراسانی


اشعار شاعران معاصر


از این زنــدگی ِ خالی
منو ببــر به اون سالی.

که تــو   اسممو  پرسیدی .
به روزی که منـــو دیدی !!
_

به پله های خاموشی
که با مــن  رو به رو میشی
یه جور زل بزن  انگاری
نمیشه  چشم برداری !!!
_

منـو  بـبر  به دنیامو !
به اون دستا که میخـوام و.
به اون شبا که خندونم
که تقدیرو نمیــدونـم.
_

از این اشکی که می لرزه
منو ببر به اون لحظه.
به اون ترانه ی شـــادی ! *
که تو یاد ِ من افتادی !
_
 به احساسی که درگیره
به حرفی که نفســگـیـره !!!!
از این دنیا که بی ذوقه
منو ببر به اون موقع !
به اون موقع
_

منو ببر به دنیامو !
به اون دستا که میخوام و.
به اون شبا که خندونم
که تقدیرو نمیدونــــم.
_ 

از این دوری ِ طولانی
منو ببر به دورانی
که هر لحظه تــو اونجایی
زیر ِ بارون ِ تنهایی !
منو ببر به اون حالت
همون حرفا
همون ساعت
به کاغذ توی مشتی که.
به چشمای درشتی که
تو چشمام خیره می مونن
به من چیزی بفهمونن!
_

منو ببر به دنیامو
به اون دستـا که میخوام و.
به اون شبها که خندونم
که تقدیرو نـمیدونــــم.
به اون شبا که خندونم
که تقدیرو نمیـدونــــم.
نمیدونـم
نمی دونم  

  شاعر مونا برزویی


اشعار شاعران معاصر


فصل بهار
فروردین ماه گل ها
دنیا دارد تماشا
اردی بهشت از سبزه
زیبا می گردد صحرا
خرداد آید پیاپی
میوه های گوارا

فصل تابستان
تیر آرد با خود گرما
گرمک می گردد پیدا
مرداد از هندوانه
پر می شود همه جا
شهریور آرد انگور
با خوشه های زیبا

فصل پائیز
مهر آرد برگ ریزان
کم کم می بارد باران
آبان انار رنگین
آویزد از درختان
آذر به و خرمالو
پیدا شود فراوان

فصل زمستان
دی پرتقال و لیمو
آید خوش رنگ و خوش بو
بهمن برف و یخبندان
آید با سوز از هر سو
اسفند آید بنفشه
سبزه دمد لب جو


عباس یمینی شریف


اشعار شاعران معاصر


  تو ای رامین تو ای دیرینه دلدارم !
  چو می خواهم که نامت را نهانی بر زبان آرم
  صدا در سینه ام چون آه می لرزد
  چو می خواهم که نامت را به لوح نامه بنگارم
  قلم در دست من بیگاه می لرزد
  نمی دانم چه باید گفت
  نمی دانم چه باید کرد
  به یاد آور سخنهای مرا در نامه ی پیشین
  سخن هایی که بر می خاست چون آه از دلی غمگین
  چنین گفتم در آن نامه :

  ـ (( .اگر چرخ فلک باشد حریرم
  ستاره سر به سر باشد دبیرم
  هوا باشد دوات و شب سیاهی
  حرف نامه : برگ و ریگ و ماهی
  نویسند این دبیران تا به م
  امید و آرزوی من به دلبر
  به جان من که ننویسند نیمی
  مرا در هجر ننمابد بیمی . ))

  من آن شب کاین سخن ها بر قلم راندم
  ندانستم کزین افسانه پردازی چه می خواهم
  ولی امروز می دانم :
  نه می خواهم حریر آسمان ، طومار من گردد
  نه می خواهم ستاره ترجمان عشق افسونکار من گردد
  دوات شب نمی آید به کار من
  نه برگ و ریگ و ماهی غمگسار من
  حریر گونه ام را نامه خواهم کرد
  سر مژگان خود را خامه خواهم کرد
  حروف از اشک خواهم ساخت
  مگر اینسان توانم نامه ای اندوهگین پرداخت .

 

نادر نادر پور


اشعار شاعران معاصر


قصیده گرسنه

برای مردم مظلوم و ستمدیده سومالی

*****

عصر است و غروب رمضانی که گرسنه است
لب های تو در بانگ اذانی که گرسنه است

لب های تو و تشنگی چک چک لیوان
دستان من و سفره ی نانی که گرسنه است

وقت است بیایی و دل تب زده ام را
هذیان صدایی بچشانی که گرسنه است

کوهم من و سر می کشد از بُهت دهانم
نام تو به رنگ فورانی که گرسنه است

می مت از مردم قحطی زده ی شهر
می پوشمت از چشم جهانی که گرسنه است

بلعیده دو دست از شب پیراهن من را
راهی شده ام با چمدانی که گرسنه است

پرواز صد و یازده، مقصد شب قحطی
بلعیده هوا را خلبانی که گرسنه است

می گردم و دنبال ورم کرده ی یک ماه
در کوچه ی بی نام و نشانی که گرسنه است

سومالی سودا زده را می خرم امروز
از گیشه ی پر گرد دکانی که گرسنه است

سومالی ماتم زده یک مادر تاریک
با کودک بی تاب و توانی که گرسنه است

انگار عروسی تو در دهکده بر پاست
خونریز من و سورخورانی که گرسنه است

من را ببر از داد و هوارِ شبِ لبخند
من را ببر از خانه برانی که گرسنه است

بر حسرت من یک شکم سیر بخند و .
آزاد کن از رنج جهانی که گرسنه است

من آمده ام با شـب واگـیر بجنگم
با شیشه ایِ قطره چکانی که گرسنه است

جاری شدم از نیل که دنباله بگیرم
آشوب تو را در شریانی که گرسنه است

می بینم و یک نیمه ی سیر از کره ی خاک
در کاسه ی خالی جوانی که گرسنه است

یک شاخه یِ خشک است میان تب و تشباد
این سبزه ی باریک میانی که گرسنه است

اسطوره اینان همه طبل و طپش مرگ
پاکوبی شان جامه درانی که گرسنه است

اینجا همه در هلهله ی سرخ و سیاهند
در کشمکش دیوکشانی که گرسنه است

انگار که برخاسته اند از شبح خویش
از هول هیولای نهانی که گرسنه است

گــرما و  بیــابان و  تب و  تـاول و  تشـویش

در می برم از مهلکه جانی که گرسنه است

***

[ قانون زمین است که گاه از سر سیری
بنشینی و هی شروه بخوانی که گرسنه است

درد تو تب قافیه ای باشد و با زور
در پای ردیفی بنشانی که گرسنه است.]

با حرف مسلمانم و با دل چه بگویم
خون می خورم از نیش زبانی که گرسنه است

در جنگ صلیبی است زمین با من و چشمم
بر بازوی امداد رسانی که گرسنه است

انگار که ضحاکم و روییده دو تا دست
از شانه ی من شکل دهانی که گرسنه است

یک سوی زمین مرتع گاوان هیاهو
یک سو شکم گاوچرانی که گرسنه است

صد ها گَله قربانی عیش دو سه چوپان
ما دلخوش موسی و شبانی که گرسنه است(!)

قانون زمین است که سگ باشی و خود را
تا لاشه ی گرگی بکشانی که گرسنه است

قانون زمین است و منِ تشنه ی لبهات
قانون زمین است و زمانی که گرسنه است

می مت از مردم قحطی زده ی شهر
می پوشمت از چشم جهانی که گرسنه است

***

عصر رمضان است و  تو و  شوق نفسهات
افطاری جان از هیجانی که گرسنه است

حیف است که در نافله ی ناز نبینی
شب ناله ی چشم نگرانی که گرسنه است

حیف است که در حادثه، با دشمن خونیت
همسایه نباشی و ندانی که گرسنه است



 محمد حسین بهرامیان

http://sarapoem.persiangig.com/link7/poem2.htm


اشعار شاعران معاصر

با کاروان مصری چندین شکر نباشد
در لعبتان چینی زین خوبتر نباشد

این دلبری و شوخی از سرو و گل نیاید
وین شاهدی و شنگی در ماه و خور نباشد

گفتم به شیرمردی چشم از نظر بدوزم
با تیر چشم خوبان تقوا سپر نباشد

ما را نظر به خیرست از حسن ماه رویان
هر کو به شر کند میل او خود بشر نباشد

هر آدمی که بینی از سر عشق خالی
در پایه جمادست او جانور نباشد

الا گذر نباشد پیش تو اهل دل را
ور نه به هیچ تدبیر از تو گذر نباشد

هوشم نماند با کس اندیشه‌ام تویی بس
جایی که حیرت آمد سمع و بصر نباشد

بر عندلیب عاشق گر بشکنی قفس را
از ذوق اندرونش پروای در نباشد

تو مست خواب نوشین تا بامداد و بر من
شب‌ها رود که گویی هرگز سحر نباشد

دل می‌برد به دعوی فریاد شوق سعدی
الا بهیمه‌ای را کز دل خبر نباشد

تا آتشی نباشد در خرمنی نگیرد
طامات مدعی را چندین اثر نباشد

 


شیخ اجل سعدی شیرازی

 


اشعار شاعران معاصر


به روی گونه تابیدی و رفتی
مرا با عشق سنجیدی و رفتی
تمام هستی ام نیلوفری بود
تو هستی مرا چیدی و رفتی

کنار انتظارت تا سحر گاه
شبی همپای پیچک ها نشستم
تو از راه آمدی با ناز و آن وقت
تمنای مرا دیدی و رفتی

شبی از عشق تو با پونه گفتم
دل او هم برای قصه ام سوخت
غم انگیزست تو شیداییم را
به چشم خویش فهمیدی و رفتی

چه باید کرد این هم سرنوشتی ست
من این دل را به چشمت هدیه کردم
سر راهت که می رفتی تو آن را
به یک پروانه بخشیدی و رفتی

صدایت کردم از ژرفای یک یاس
به لحن قطره های پاک باران
نمی دانم شنیدی برنگشتی
و یا این بار نشنیدی و رفتی

نسیم از جاده های دور آمد
نگاهش کردم و چیزی به من گفت
تو هم در انتظار یک بهانه
از این رفتار رنجیدی و رفتی

عجب دریای غمناکی ست این عشق
ببین با سرنوشت من چها کرد
تو هم این رنجش خاکستری را
میان یاد پیچیدی و رفتی

تمام غصه هایم مثل باران
فضای خاطرم را شستشو داد
تو هم به احترام این تلاطم
فقط یک لحظه باریدی و رفتی

دلم پرسید از پروانه یک شب
چرا عاشق شدی؟ کار عجیبی ست
و یادم هست تو یک بار این را
ز یک دیوانه پرسیدی و رفتی
 
تو را به جان گل سوگند دادم
فقط یک شب نیازم را ببینی
ولی در پاسخ این خواهش من
تو مثل غنچه خندیدی و رفتی

دلم گلدان شب بو های رویاست
پر است از اطلسی های نگاهت
تو مثل یک گل سرخ وفادار
کنار خانه روییدی و رفتی

تمام بغض هایم مثل یک رنج
شکست و قصه ام در کوچه پیچید
ولی تو از صدای این شکستن
به جای غصه ترسیدی و رفتی

غروب کوچه های بی قراری
حضور روشنی را از تو می خواست
تو یک آن آمدی این روشنی را
به روی کوچه پاشیدی و رفتی

کنار من نشستی تا سپیده
ولی چشمان تو جای دگر بود
و من می دانم آن شب تا سحرگاه
نگارت را پرستیدی و رفتی

نمی دانم چه می گویند گل ها
خدا می داند و نیلوفر و عشق
به من گفتند گل ها تا همیشه
تو از این شهر کوچیدی و رفتی

جنون در امتداد کوچه ی عشق
مرا تا آسمان ها با خودش برد
و تو در آخرین بن بست این راه
مرا دیوانه نامیدی و رفتی

شبی گفتی نداری دوست، من را
نمی دانی که من آن شب چه کردم
خوشا بر حال آن چشمی که آن را
به زیبایی پسندیدی و رفتی

هوای آسمان دیده ابریست
پر از تنهایی نمناک هجرت
تو تا بیراهه های بی قراری
دل من را کشانیدی و رفتی

پریشان کردی و شیدا نمودی
تمام جاده های شعر من را
رها کردی، شکستی، خرد گشتم
تو پایان مرا دیدی و رفتی

 

مریم حیدر زاده


اشعار شاعران معاصر


چشم شهلای تو را آهوی صحرا نداره
قد و بالای تو را سرو دلارام نداره
بی تو رسوا دل من زار و شیدا دل من
این دل غافل من دشته جنونه به خدا
دریای خونه به خدا وای وای وای
به بوی گل رویت همان سنبل رویت
من و مرغ شباهنگ دو دیوانه به کویت
من و مرغ شباهنگ دو دیوانه به کویت

به سر سبزه چمن بوسه به پایه تو زده
بوسه بر پای تو و ناز و ادای تو زده
چه شود اگر قدم به کلبه ما نهی
به چشم ما پا نهی وای وای وای
به بوی گل رویت همان سنبل رویت
من و مرغ شباهنگ دو دیوانه به کویت
من و مرغ شباهنگ دو دیوانه به کویت

 

 

علی اکبر شیدا


اشعار شاعران معاصر


گاهی همين‌طوری از خانه بزن بيرون
بی‌خيالِ هر چه که هست!

وَهمِ هوا از حيرتِ نمورِ علف لبريز است
خنکاست
خدايی کن!
عشق همين است ديگر.

تو بايد از گردنه‌های باران‌گيرِ بسياری بگذری
اين را پايت نوشته‌اند.

دست بردار دختر!
گاهی بايد تنها برای يکی پاره‌نور،
شنيدنِ يک تکه، يک ترانه حتی
همتایِ صبوح‌کشانِ سحری
از هزار و يک شبِ اين آسمانِ خواب‌آلوده بگذری!

خيال کردی تو
عشق فقط لابه‌لایِ کلماتِ ساده‌ی من است؟
هوو . راه‌ها مانده تا خيلی غروب!

 

 

سید علی صالحی

http://www.seyedalisalehi.com/cgi-bin/content.pl?f=15&t=64


اشعار شاعران معاصر

کبریت های صاعقه در شب

1
کبریت های صاعقه
 پی در پی
 خاموش می شود
 شب همچنان شب است
با این که یک بهار و دو پاییز
 زنجیره ی زمان را
با سبز و زردشان
 از آب رودخانه گذر دادند
 دیدیم
در آب رودخانه همه سال
 خون بود و خاک گرم
 که می رفت
در شط
 شطی که دست مردی
 در موج های نرمش
آیینه ی خدا را
 یک روز شست و شو داد
2
 کبریت های صاعقه
 پی در پی
 خاموش می شد
شب همچنان شب است
خون است و خاک گرم
نظارگان مات شب و روز
بسیار روزها و چه بسیار
3
کبریت های صاعقه
پی در پی
شب را
 کمرنگ می کند
من دیدم و صبور گذشتن
 خون از رگان فقر و شهامت
 جاری بود
 در خاک
های اردن سینا
4
 کبریت های صاعقه شب را
بی رنگ می کند
 چندان که در ولایت مشرق
از شهر بند کهنه ی نیشابور
سرکرده ی قبیله ی تاتار
 فریاد هم صدایی خود را
فانوس دود خورده ی تاریک
از روشنای صبح می آویزد
 کبریت های صاعقه
شب را
نابود می
کند


محمدرضا شفیعی کدکنی
 در کوچه باغ های نشابور


اشعار شاعران معاصر

 


روزکي چـــــند در جهان بودم     
بر سر خـــــاک باد پيمودم

ساعتي لطف و لحظه‌اي در قهر      
جان پاکــــيزه را بــــيالودم

با خرد را به طبع کردم هجو      
بي خرد را به طمع بـــستودم

آتـشي بر فروخــــــتم از دل      
وآب ديده ازو بــــــــپالودم

با هواهاي حرص و شــيطاني      
ساعــــتي شادمـــان نياسودم

آخر الامر چون بر آمد کار      
رفتـــم و تخم کشته بدرودم

کـس نداند که مــن کـــجا رفتم     
خود ندانم که من کجا بودم

 

ابو علی سینا

******************

چند روزی درین جهان بودم
بر سر خاک باد پیمودم

بدویدم بسی و دیدم رنج
یک شب از آز خویش نغنودم

نه یکی را بخشم کردم هجو
نه یکی را به طمع بستودم

به هوا و به شهوت نفسی
جان پاکیزه را نیالودم

هر زمانی به طمع آسایش
رنج بر خویشتن نیفزودم

و آخرم چون اجل فراز آمد
رفتم و تخم کشته بدرودم

یار شد گوهرم به گوهر خویش
باز رستم ز رنج و آسودم

من ندانم که من کجا رفتم
کس نداند که من کجا بودم


سنایی
https://ganjoor.net/sanaee/divans/ghgh/sh126/


اشعار شاعران معاصر


چون خاک شدي پاک شدي لاجرما
چون نيست شدي هست ببودي صنما

جرم او کند و عذر مرا بايد خواست
واي اي مردم داد زعالم برخاست

بنگر که از آن کوه چه افزود و چه کاست
مرغي به سر کوه نشست و برخاست

بي غم دل زنگيان شوريده‌ي مست
بي غم دل کيست تا بدان مالم دست

آنرا که دو دست و کيسه از سيم تهيست
جز درد دل از نظاره‌ي خوبان چيست

تا عشق ميان ما بماند بي هيچ
فاساختن و خوي خوش و صفرا هيچ

زانست که او بزرگ را دارد خرد
آنرا که کلاه سر ببايد زد و برد

آنجا روم و روي کنم در ديوار
آنجا که مرا با تو همي هست ديدار

کين آب حياتست ز آدم بيزار
تا با تو تويي ترا بدين حرف چه کار

باورد و نسا و طوس يار من بس
گر من به ختن ز يار وادارم دست

تا عهد ميان ما بماند محکم
فاساختن و روي خوش و صفرا کم

بد عهد بدم کنون به فرمان گشتم
من گبر بدم کنون مسلمان گشتم

خندان خندان به لب برآيد جانم
جايي که حديث تو کند خندانم

او را چو خوشست غريبي و شب رفتن
اشتربان را سرد نبايد گفتن

گو رو ديگر بيار ماننده‌ي تو
از ترکستان که بود آرنده‌ي تو

از بس که بجستي تو همه آن گشتي
زلفت سيهست مشک را کان گشتي

گر شير شوي زدست ما جان نبري
گر آنچه بگفته‌اي به پايان نبري

خواهي تو بمرو باش خواهي بهري
هر جا که روي دو گاو کارند و خري

اي دوست نترسي که گرفتار آيي
آراسته و مست به بازار آيي

 

 ابوسعید ابوالخیر

******************

چون نیست شدی هست ببودی صنما
چون خاک شدی پاک شدی لاجرما

وای ای مردم داد زعالم برخاست
جرم او کند و عذر مرا باید خواست

مرغی به سر کوه نشست و برخاست
بنگر که از آن کوه چه افزود و چه کاست

بی غم دل کیست تا بدان مالم دست
بی غم دل زنگیان شوریدهٔ مست

جز درد دل از نظارهٔ خوبان چیست
آنرا که دو دست و کیسه از سیم تهیست

فاساختن و خوی خوش و صفرا هیچ
تا عشق میان ما بماند بی هیچ

آنرا که کلاه سر بباید زد و برد
زانست که او بزرگ را دارد خرد

آنجا که مرا با تو همی هست دیدار
آنجا روم و روی کنم در دیوار

تا با تو تویی ترا بدین حرف چه کار
کین آب حیاتست ز آدم بیزار

گر من به ختن ز یار وادارم دست
باورد و نسا و طوس یار من بس

فاساختن و روی خوش و صفرا کم
تا عهد میان ما بماند محکم

من گبر بدم کنون مسلمان گشتم
بد عهد بدم کنون به فرمان گشتم

جایی که حدیث تو کند خندانم
خندان خندان به لب برآید جانم

اشتربان را سرد نباید گفتن
او را چو خوشست غریبی و شب رفتن

از ترکستان که بود آرندهٔ تو
گو رو دیگر بیار مانندهٔ تو

زلفت سیهست مشک را کان گشتی
از بس که بجستی تو همه آن گشتی

گر آنچه بگفته‌ای به پایان نبری
گر شیر شوی زدست ما جان نبری

هر جا که روی دو گاو کارند و خری
خواهی تو بمرو باش خواهی بهری

آراسته و مست به بازار آیی
ای دوست نترسی که گرفتار آیی

 

 ابوسعید ابوالخیر

https://ganjoor.net/abusaeed/abyat-aa/sh1/


اشعار شاعران معاصر


به آفتاب سلامي دوباره خواهم داد
به جويبار كه در من جاري بود

به ابرها كه فكرهاي طويلم بودند
به رشد دردناك سپيدارهاي باغ كه با من

از فصل هاي خشك گذر مي كردند
به دسته هاي كلاغان

كه عطر مزرعه هاي شبانه را
براي من به هديه مي آوردند

به مادرم كه در آينه زندگي مي كرد
و شكل پيري من بود

و به زمين كه شهوت تكرار من درون ملتهبش را
از تخمه هاي سبز مي انباشت سلامي دوباره خواهم داد

مي آيم مي آيم مي آيم
با گيسويم : ادامه بوهاي زير خاك

با چشمهايم : تجربه هاي غليظ تاريكي
با بوته ها كه چيده ام از بيشه هاي آن سوي ديوار

مي آيم مي آيم مي آيم
و آستانه پر از عشق مي شود

و من در آستانه به آنها كه دوست مي دارند
و دختري كه هنوز آنجا
در آستانه پرعشق ايستاده سلامي دوباره خواهم داد


فروغ فرخزاد


اشعار شاعران معاصر


داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت کز دریا برانگیزان غبار

باز آن جاروب را ز آتش بسوخت
گفت کز آتش تو جاروبی برآر

کردم از حیرت سجودی پیش او
گفت بی‌ساجد سجودی خوش بیار

آه بی‌ساجد سجودی چون بود
گفت بی‌چون باشد و بی‌خارخار

گردنک را پیش کردم گفتمش
ساجدی را سر ببر از ذوالفقار

تیغ تا او بیش زد سر بیش شد
تا برست از گردنم سر صد هزار

من چراغ و هر سرم همچون فتیل
هر طرف اندر گرفته از شرار

شمع‌ها می‌ورشد از سرهای من
شرق تا مغرب گرفته از قطار

شرق و مغرب چیست اندر لامکان
گلخنی تاریک و حمامی به کار

ای مزاجت سرد کو تاسه دلت
اندر این گرمابه تا کی این قرار

برشو از گرمابه و گلخن مرو
جامه کن دربنگر آن نقش و نگار

تا ببینی نقش‌های دلربا
تا ببینی رنگ‌های لاله زار

چون بدیدی سوی روزن درنگر
کان نگار از عکس روزن شد نگار

شش جهت حمام و روزن لامکان
بر سر روزن جمال شهریار

خاک و آب از عکس او رنگین شده
جان بباریده به ترک و زنگبار

روز رفت و قصه‌ام کوته نشد
ای شب و روز از حدیثش شرمسار

شاه شمس الدین تبریزی مرا
مست می‌دارد خمار اندر خمار

مولوی


اشعار شاعران معاصر


من آن ابرم که می آیم ز دریا
روانم در به در صحرا به صحرا
نشان کشتزار تشنه ای کو
که بارانم که بارانم سراپا

پرستوی فراری از بهارم
یک امشب میهمان این دیارم
چو ماه از پشت خرمن ها بر اید
به دیدارم بیا چشم انتظارم

کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

به شب فانوس بام تار من بود
گل آبی به گندمزار من بود
اگر با دیگران تابیده امروز
همه دانند روزی یار من بود

نسیم خسته خاطر شکوه آمیز
گلی را می شکوفاند دل آویز
گل سردی گل دوری گل غم
گل صد برگ و ناپیدای پاییز

من و تو ساقه یک ریشه هستیم
نهال نازک یک بیشه هستیم
جدایی مان چه بار آورد ؟ بنگر
شکسته از دم یک تیشه هستیم

سحرگاهی ربودندش به نیرنگ
کمند اندازها از دره تنگ
گوزن کوه ها دردره بی جفت
گدازان سینه می ساید به هر سنگ

سمندم ای سمند آتشین بال
طلایی نعل من ابریشمین یال
چنان رفتی بر این دشت غم آلود
که جز گردت نمی بینم به دنبال

تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوه ها در خوابه امشب
به هر شاخی دلی سامان گرفته
دل من در برم بی تابه امشب

غروبه راه دور وقت تنگه
زمین و آسمان خونابه رنگه
بیابان مست زنگ کاروانهاست
عزیزانم چه هنگام درنگه

ز داغ لاله ها خونه دل من
گلستون شهیدونه دل من
نداره ره به آبادی رفیقون
بیابون در بیابونه دل من

از این کشور به آن کشور چه دوره
چه دوره خانه دلبر چه دوره
به دیدار عزیزان فرصتت باد
که وقت دیدن دیگر چه دوره

متابان گیسوان درهمت را
بشوی ای رود دلواپس غمت را
تن از خورشید پر کن ورنه این شب
بیالاید همه پیچ و خمت را

گلی جا در کنار جو گرفته
گلی ماوا سر گیسو گرفته
بهار است و مرا زینت دشت گلپوش
گلی باید که با من خو گرفته

سحر می اید و در دل غمینم
غمین تز آدم روی زمینم
اگر گهواره شب وا کند روز
کجا خسبم که در خوابت ببینم

نه ره پیدا نه چشم رهگشایی
نه سوسوی چراغ آشنایی
گریزی بایدم از دام این شب
نه پای ای دل نه اسب بادپایی

چرا با باغ این بیداد رفته ست ؟
بهاری نغمه ها از یاد رفته ست ؟
چرا ای بلبلان مانده خاموش
امید گل شدن بر باد رفته ست ؟

به خاکستر چه آتش ها که خفته است
چه ها دراین لبان نا شکفته است
منم آن ساحل خاموش سنگین
که توفان در گریبانش نهفته است

نگاهت آسمانم بود و گم شد
دو چشمت سایبانم بود و گم شد
به زیر آسمان در سایه تو
جهان دردیدگانم بود و گم شد

غم دریا دلان رابا که گویم ؟
کجا غمخوار دریا دل بجویم ؟
دلم دریای خون شد در غم دوست
چگونه دل از این دریا بشویم؟

سبد پر کرده از گل دامن دشت
خوشا صبح بهار و دشت و گلگشت
نسیم عطر گیاه کال در کام
به شهر آمد پیامی داد و بگذشت

نسیمم رهروی بی بازگشتم
غبار آلودگی این سرگذشتم
سراپا یاد رنگ و بوی گلها
دریغا گو غریب کوه و دشتم

تو پاییز پریشم کردی ای گل
پریشان ز پیشم کردی ای گل
به شهر عاشقان تنها شدم من
غریب شهر خویشم کردی ای گل

خوشا پر شور پرواز بهاری
میان گله ابر فراری
به کوهستان طنین قهقهی نیست
دریغا کبک های کوهساری

بهارم می شکوفد در نگاهت
پر از گل گشته جان من به راهت
به بام آرزویم لانه دارند
پرستوهای چشمان سیاهت

شبی ای شعله راهی در تنم کن
زبان سرخ در پیراهنم کن
سراپا گر بزن خاکسترم ساز
در این تاریکی اما روشنم کن

منم چنگی غنوده در غم خویش
به لب خاموش و غوغا در دل ریش
غبار آلود یاد بزم و ساقی
گسسته رشته اما نغمه اندیش

شقایق ها کنار سنگ مردند
بلورین آب ها در ره فسردند
شباهنگام خیل کاکلی ها
از این کوه و کمرها لانه بردند

بهار آمد بهار سبزه بر تن
بهار گل به سر گلبن به دامن
مرا که شبنم اشکی نمانده است
چه سازم گر بیاید خانه من ؟

غباری خیمه بر عالم گرفته
زمین و آسمان ماتم گرفته
چه فصل است این که یخبندان دل هاست
چه شهر است این که خاک غم گرفته ؟

به سان چشمه ساری پاک ماندم
نهان در سنگ و در خاشاک ماندم
هوای آسمان ها در دلم بود
دریغا همنشین خاک ماندم

سحرگاهان که این دشت طلاپوش
سراسر می شود آواز و آغوش
به دامان چمن ای غنچه بنشین
بهارم باش با لبهای خاموش

تو بی من تنگ دل من بی تو دل تنگ
جدایی بین ما فرسنگ فرسنگ
فلک دوری به یاران می پسندد
به خورشیدش بماند داغ این ننگ

پرستوهای شادی پر گرفتند
دل از آبادی ما بر گرفتند
به راه شهرهای آفتابی
زمین سرد پشت سر گرفتند

به گردم گل بهارم چشم مستت
ببینم دور گردن هر دو دستت
من آن مرغم که از بامت پریدم
ندانستم که هستم پای بستت

الا کوهی دلت بی درد بادا
تنورت گرم و آبت سرد بادا
اسیر دست نامردان نمانی
سمندت تیز و یارت مرد بادا

دو تا آهو از این صحرا گذشتند
چه بی آوا چه بی پروا گذشتند
از این صحرای بی حاصل دو آهو
کنار هم ولی تنها گذشتند

 

سیاوش کسرایی


اشعار شاعران معاصر


چه شود به چهره ی زرد من، نظری ز بهر خدا کنی
که اگر کنی همه درد من، به یکی اشاره دوا کنی

تو شهی و کشور جان ترا، تو مهی و جان جهان ترا
ز ره کرم چه زیان ترا، که نظر به حال گدا کنی

ز تو گر تفقد و گر ستم، بُوَد آن عنایت و این کرم
همه از تو خوش بُوَد ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی

همه جا کشی می لاله گون، ز ایاغ مدعیان دون
شکنی پیاله ی ما، که خون به دل شکسته ی ما کنی

تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم ومن غمین
همه ی غمم بُوَد از همین، که خدا نکرده خطا کنی

تو که'هاتف' از برش این زمان، روی از ملامت بی کران
قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی؟

 

هاتف اصفهانی


اشعار شاعران معاصر

آه ای بهار سبز
بر دشت های یخ زده اینک سلام کن
نجوا به گوش درختان سر به خواب
دلتنگ آمدنت اندکی شتاب
در کوچه باغ های پر از شوق فصل سبز
یک قاصدک خبرت را رسانده است
یک زحمتی برای تو دارم ، بهار خوب
وقتی تو آمدی
 در بین راه قاصدکان را سلام ده
با بلبلان بگو که بخوانند شعر عشق
یک قطره نور معرفت بچکان گوشه های چشم
با چشم بسته نتوان نور را که دید
با کودکان بگو بنوازند ساز عشق
بر چهره ها بنشان خنده های شوق
 با مادرم بگو نگزد گوشه های لب
دیگر پدر نزند پشت دست خویش
باور کند که شب تار رفتنی ست
با مردمان بگو نسپارند راه خشم
نفرین رها نموده کمی هم دعا کنند
خورشید را ، که نماند به زیر ابر
با کهکشان تو بفرما در این زمان
شاید که یک ستاره شود سهم مردمان
رنگی بزن به قامت این باغ پرامید
عطری فشان به ساحت گل های مهربان
یک بوسه غنچه گل را به رسم عشق
تا بشکفد بسان گلی در حریم باغ
با ابر هم بگو که ببارد به شهر ما
با چتر ، بسته شود از سر وفا
از گونه ها بزدارد هرچه اشک
با عاشقان بگو که دگر فصل عاشقی ست
ای سبزه ها به درآیید این زمان
ای رودها بخروشید بی امان
ای دست ها بفشارید دست مهر
دامن ز لاله بپوشان حریم دشت
ای مهر ایزدی ، به درآ از ستیغ کوه
آه ای طبیب طبیعت
بهار نو !
  ما چشم بر رهان زمستان چشیده ایم
 مرهم بنه به زخم که هجران کشیده ایم
با نسخه ای ز مهر ، بفرما که قرص ماه ،
 درد نگاه خسته ما را دوا کند
 لطفی نما ، نسیم سحر ، هر طلوع صبح
با نور ، چشم مرا شست و شو دهد
  صد رود آبی و جاری روانه کن
 تا اشتیاق دیدن دریا نشان دهد
 باران نویس تا که بشوید غبار غم
 قوس و قزح ، که نوازش کند دو چشم
یک یاکریم ، تا بپراند مرا ز خواب
آغوش مهر تا بگشایم به آفتاب
با ماهیان حوض ز دریا سخن بگو
آیینه هدیه کن تو سرانجام جست و جو
آنک برای بسته لبانم به رسم عشق
لبخند و شکر و سلامی روانه کن
عطری فشان که پر از بوی عاشقی ست
آن نغمه ای که تمنای تازگی ست
بر خاطرات تلخ که بر جان نشسته است
 شهدی ز جام گذشتت حواله کن
با یاد او دل ما را جوانه زن
بر خوان دوست ، دست طلب را روانه کن
با شاپرک بگو بپرد گرد شمع دوست
با شعله هم ، که نیفتد به بال عشق
دیگر نشان خانه ما را به خنده ده
 بر سفره ها بنشان هفت سین پاک
زین پس تو روزگار مردم ما را چو سکه کن
 سبزی نشان به ساحت دل های یخ زده
سیبی به دست منتظر مردمان بده
 سیمای مهربان رفیقان به خنده باز
دل را به سوی صداقت روانه ساز
سرشار کن تو لحظه های ما را ز یاد او
سرخی نشان به گونه این مردمان خوب
اینک بهار پاک
ای لحظه های ناب
تحویل سال نو
آغاز زندگی
 با صد دعای خیر
 با یاد مهر او
تقدیم یار باد

 کیوان شاهبداغی


اشعار شاعران معاصر


حقیقت من
**
بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر ، مهر مادر ، جانشین ندارد.
شیر مادر نخورده ، مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
 و من بزرگ شدم.
اما ، هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه می گفت:
گوساله ، بتمرگ!!

اکبر اکسیر


اشعار شاعران معاصر

دیدی ای غمگین تر از من
بعد از آن دیر آشنایی

آمدی خواندی برایم
قصه ی تلخ جدایی

مانده ام سر در گریبان
بی تو در شب های غمگین

بی تو باشد همدم من
یاد پیمان های دیرین

آن گل سرخی که دادی
در سکوت خانه پژمرد

آتش عشق و محبت
در خزان سینه افسرد

کنون نشسته در نگاهم
تصویر پر غرور چشمت

یک دم نمی رود از یادم
چشمه های پر نور چشمت

آن گل سرخی که دادی
در سکوت خانه پژمرد

 

ایرج جنتی عطایی


اشعار شاعران معاصر


دهاتی


ساده بگم دهاتی ام
اهل همین نزدیكیا

همسایه روشنی و
هم خونه تاریكیا

ساده بگم ساده بگم
بوی علف میده تنم

هنوز همون دهاتیم
با همه شهری شدنم

باغ غریب ده من
گلهای زینتی نداشت

اسب نجیب ده من
نعلای قیمتی نداشت

اما همون چهار تا دیوار
با بوی خوب كاگلش

 اما همون چن تا خونه
با مردم ساده دلش

برای من كه عكسمو
مدتیه تو آب چشمه ندیدم

برای من كه شهریم ا
ز اون هوا دل بریدم

دنیاییه كه دیدندش
اگرچه مثل قدیما

راه درازی نداره
اما می دونم كه دیگه

دنیای خوب سادگی
به من نیازی نداره


محمد علی بهمنی


اشعار شاعران معاصر


همواره عشق بی خبر از راه می رسد
چونان مسافری که به ناگاه می رسد

وامی نهم به اشک وبه مژگان تدارکش
چون وقت آب وجاروی این راه می رسد

اینت زهی شکوه که نزدت سلام من
با موکب نسیم سحرگاه می رسد

با دیگران نمی نهدت دل،به دامنت
چندان که دست خواهش کوتاه می رسد

میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم
تاآهوی تو،کی به کمین گاه می رسد

هنگام وصل ماست به باغ بزرگ شب
وقتی که سیب نقره ای ماه می رسد

شاعر!دلت به راه بیاویز واز غزل
طاقی بزن خجسته که دلخواه می رسد

 

 

حسین منزوی


اشعار شاعران معاصر


عــیـب پــاکــان زود بــر مـردم هـویـدا مـی شــود
در مـیان شـیر خـالـص مـوی رسـوا می شـود

زشـت در سـلـک نـکـویـان مـی نـمـاید زشـت تـر
پــای طـاوس از پــر طـاوس رســوا مـی شـود

مـی کــنـد خــلـق بــزرگـان در هـواخــواهـان اثــر
ابــرهـا مـظــلـم ز روی تــلـخ دریـا مـی شــود

دل چـوبـی غم شـد نمی گردد بـه درمان دردمند
گل نگردد غنچـه نشـکفتـه چـون وا می شـود

حــرص را شــیـر بــرومـنـدی بــود مـوی ســفـیـد
قد دو تا چون شد، غم روزی دو بالا می شود

هر که چـون شـبـنم درین گار خـود را جـمع کرد
هـمـســفـر بــا آفـتــاب عــالـم آرا مـی شــود

نقش شیرین کوهکن را ساخت از دعوی خموش
لـاف بـیکـارسـت هـر جـا کـار گـویا مـی شـود

بـاده های تـلخ می گـردد بـه فـرصـت خـوشـگـوار
ذوق کـار عــشــق آخــر کـارفـرمـا مـی شــود

نـیـسـت مـمـکـن بـرنـگـردانـد ورق عـشـق غـیور
عـاقـبــت یـوسـف خـریـدار زلـیـخـا مـی شـود

مـی خــلــد چــون تــیـر زهـرآلـود در دل ســالـهـا
هرنگه کـز چـشـم ما خـرج تـماشـا می شـود

نـقــداوقــاتــی کــه مــی داری ز کــار حــق دریـغ
چـون زر ممسک بـه کوری خرج دنیا می شود

مـی زنـم از بــیـم جــان بــر کــوچــه بــیـگـانـگـی
آشـنـایـی چــون مـرا از دور پــیـدا مـی شـود!

نـیسـت صـائب عـشـق را انـدیشـه از زخـم زبـان
آتـش مـا از خـس و خـاشـاک رعـنا می شـود


صائب تبریزی


اشعار شاعران معاصر


ماهیگیر

*

یکی بود یکی نبود
ماهی گیری لب آ ب نشسته بود
گه گاهی قلابشو تو آ ب میزد
انگاری یه حرفايی تو خواب میزد
هی میگفت به ماهیها تورو خدا
بذارین منم بیام پیش شما
زندگی تو خشکی خیلی مشکله
چیزی که ارزش یک پول نداره حرف دله
دشمنی بازارش داغ این روزا
هر جای شهر که میری
آ ش نذری رو چراغه این روزا
ماهیها تورو خدا
بذارین منم بیام پیش شما
توی شهر آ دما، دیگه نون گیر نمیاد
اونقدر کشته دادن یک قطره خون گیر نمیاد
چهره ها خسته و سرد
همه دلهاپر درد
توی میدونای شهر حجله زیاد
قدیما گلکاری بود یادت میاد
آدما مات و عبوس
دیگه از رنگ تور عروس
ماهیها تورو خدا
بذارین منم بیام پیش شما

 

 

خسرو نکو نام


اشعار شاعران معاصر


وفات مجنون بر روضه لیلی

**

انگشت کش سخن سرایان
این قصه چنین برد به پایان

کان سوخته خرمن زمانه
شد خرمنی از سرشک دانه

دستاس فلک شکست خردش
چون خرد شکست باز بردش

زانحال که بود زارتر گشت
بی‌زورتر و نزارتر گشت

جانی ز قدم رسیده تا لب
روزی به ستم رسیده تا شب

نالنده ز روی دردناکی
آمد سوی آن عروس خاکی

در حلقه آن حظیره افتاد
کشتیش در آب تیره افتاد

غلطید چو مور خسته کرده
پیچید چو مار زخم خورده

بیتی دو سه زارزار برخواند
اشکی دو سه تلخ تلخ بفشاند

برداشت بسوی آسمان دست
انگشت گشاد و دیده بربست

کای خالق هرچه آفرید است
سوگند به هرچه برگزیداست

کز محنت خویش وارهانم
در حضرت یار خود رسانم

آزاد کنم ز سخت جانی
واباد کنم به سخت رانی

این گفت و نهاد بر زمین سر
وان تربت را گرفت در بر

چون تربت دوست در برآورد
ای دوست بگفت و جان برآورد

او نیز گذشت از این گذرگاه
وان کیست که نگذرد بر اینراه

راهیست عدم که هر چه هستند
از آفت قطع او نرستند

ریشی نه که غورگاه غم نیست
خاریده ناخن ستم نیست

ای چون خر آسیا کهن لنگ
کهتاب نو روی کهربا رنگ

دوری کن از این خراس گردان
کو دور شد از خلاص مردان

در خانه سیل ریز منشین
سیل آمد، سیل، خیز، منشین

تا پل نشکست بر تو گردون
زین پل به جهان جمازه بیرون

در خاک مپیچ کو غباریست
با طبع مساز کو شراریست

بر تارک قدر خویش نه پای
تا بر سر آسمان کنی جای

دایم به تو بر جهان نماند
آنرا مپرست کان نماند

مجنون ز جهان چو رخت بر بست
از سرزنش جهانیان رست

بر مهد عروس خوابنیده
خوابش بربود و بست دیده

ناسود درین سرای پر دود
چون خفت مع‌الغرامه آسود

افتاده بماند هم بر آن حال
یک ماه و شنیده‌ام که یک سال

وان یاوگیان رایگان گرد
پیرامن او گرفته ناورد

او خفته چو شاه در عماری
وایشان همه در یتاق داری

بر گرد حظیره خانه گردند
زان گور گه آشیانه گردند

از بیم درندگان چپ و راست
آمد شد خلق جمله برخاست

نظارگیی که دیدی از دور
شوریدن آن ددان چو زنبور

پنداشتی آن غریب خسته
آنجاست به رسم خود نشسته

وان تیغ ن به قهرمانی
بر شاه کنند پاسبانی

آگاه نه زانکه شاه مرد است
بادش کمر و کلاه برداست

وان جیفه خون به خرج کرده
دری به غبار درج کرده

از زلهای دور افلاک
شد ریخته و فشانده بر خاک

در هیئت او ز هر نشانی
نامانده به جا جز استخوانی

زان گرگ سگان استخوانخوار
کسرا نه به استخوان او کار

چندان که ددان بدند بر جای
ننهاد در آن حرم کسی پای

مردم ز حفاظ با نصیب است
این مردمی از ددان غریب است

شد سال گذشته وان دد و دام
آواره شدند کام و ناکام

دوران چو طلسم گنج بربود
وان قفل خزینه بند فرسود

گستاخ روان آن گذرگاه
کردند درون آن حرم راه

دیدند فتاده مهربانی
مغزی شده مانده استخوانی

چون محرم دیده ساختندش
از راه وفا شناختندش

آوازه روانه شد به هر بوم
شد در عرب این فسانه معلوم

خویشان و گزیدگان و پاکان
جمع آمده جمله دردناکان

رفتند و در او نظاره کردند
تن خسته و جامه پاره کردند

وان کالبد گهر فشانده
همچون صدف سپید مانده

گرد صدفش چو در زدودند
بازش چو صدف عبیر سودند

او خود چو غبار مشگوش داشت
از نافه عشق بوی خوش داشت

در گریه شدند سوکواران
کردند بر او سرشک باران

شستند به آب دیده پاکش
دادند ز خاک هم به خاکش

پهلوگه دخمه را گشادند
در پهلوی لیلیش نهادند

خفتند به ناز تا قیامت
برخاست ز راهشان ملامت

بودند در این جهان به یک عهد
خفتند در آن جهان به یک مهد

کردند چنانکه داشت راهی
بر تربت هردو روضه گاهی

آن روضه که رشک بوستان بود
حاجتگه جمله دوستان بود

هرکه آمدی از غریب و رنجور
در حال شدی ز رنج و غم دور

زان روضه کسی جدا نگشتی
تا حاجت او روا نگشتی

نظامی

http://ganjoor.net/nezami/5ganj/leyli-majnoon/sh45/


اشعار شاعران معاصر


خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان
کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان

بر عقل من بخندی گر در غمش بگریم
کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان

دل داده را ملامت گفتن چه سود دارد
می‌باید این نصیحت کردن به دلستانان

دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوش رو
تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان

من ترک مهر اینان در خود نمی‌شناسم
بگذار تا بیاید بر من جفای آنان

روشن روان عاشق از تیره شب ننالد
داند که روز گردد روزی شب شبانان

باور مکن که من دست از دامنت بدارم
شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان

چشم از تو برنگیرم ور می‌کشد رقیبم
مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان

من اختیار خود را تسلیم عشق کردم
همچون زمام اشتر بر دست ساربانان

شکرفروش مصری حال مگس چه داند
این دست شوق بر سر وان آستین فشانان

شاید که آستینت بر سر زنند سعدی
تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان

 

 

سعدی


اشعار شاعران معاصر


چـرا  چـو  قصه فـرامـوش یکدگر باشیم
بیـا  کـه  راحــت  آغــوش یکدگر باشیم

بیا کـه همچو شقایق ز داغ محـنت هم
سبو به دوش و قدح نوش یکدگر باشیم

قـرار خـاطـر  انــدوهبـار  هـــم گــردیــم
چـــراغ  کلبــه  خـامــوش یکدگر باشیم

بیا ز ساغـر چشمـان هـم به هشیـاری
زنیـم بـاده  و  مــدهــوش یکدگر باشیم

زنیـم پیرهـن شــوق را بـه دامــن چـاک
چـو در خیـال  بــر و دوش یکدگر باشیم

بیا که همچو شب و روز در غم و شادی
سپید پـوش و سیه پوش یکدگر باشیم

چــو روزگـار فرامـوش  مـی کنــد مــا را
چرا چــو قصــه فـرامـوش یکدگر باشیم.

 

بیژن ترقی


اشعار شاعران معاصر


شیشه ی عطر تو افتاد و شکست
بین ما همیشه یه غریبه هست
حالا که  دنیامو کرده زیرورو
کی تورو ازم گرفت بهم بگو!

مثه سایه ، مثه دیوار
مثه زنجیر ، مثه آوار
یه نفر هست ، آره انگار
یه شبح ! یه چهره ی تار

نمی خواد من و تو ما شیم ،نمی خواد تو قصه باشیم
سر راه ما نشسته  یه دو راهی ، که جدا شیم!

اونکه نامه هامو دستت نرسوند
شیشه ی عطر تو انداخت و شد
به تو گفت سر قرارمون نیای
من و تا ابد توی جاده نشوند
شیشه ی عطر تو افتاد و شکست
بین ما همیشه یه غریبه هست

 

مونا برزویی


اشعار شاعران معاصر


سیمین بدنا شمع شبستان که بودی ؟
من سوختم از آتش ایوان که بودی ؟

شب با که نشستی سر زلفت که به کف داشت ؟
جانان من آرام دل و جان که بودی ؟

پیدا بوَد از لعل تو پیمانه کشی ها
ای عهد شکن بر سر پیمان که بودی ؟

نگذاشته ای دین به خرابات نشینان
در صومعه غارتگر ایمان که بودی ؟

آشفته شد ای باد صبا از تو دماغم
در سلسله ی زلف پریشان که بودی ؟


خزین لاهیجی


اشعار شاعران معاصر


دانست چو با او به شکايت سخنم هست
برجست و به يک بوسه لبم بست

چون شرم زعريان شدنم در بر او بود
شد اخگر سوزنده و بر پيرهنم جست

تبدارم و شادم که اگر يار درآيد
باور نکند تا نکشد بر بدنم دست

هر آه که در حسرتش از سينه بر آمد
زندانی غم بود و زندان تنم رست

اين بی خبران در طلب هستی جامند
غافل که نگاه تو شرابست و منم مست

فارغ بنشين بوسه زلب خواه نه گفتار
کاندر نگه گرم تو شرابست و منم مست

سیمین بهبهانی


اشعار شاعران معاصر


دیگر این پنجره بگشای که من
به ستوه آمدم از این شب تنگ
دیرگاهی ست که در خانه همسایه من خوانده خروس
وین شب تلخ عبوس
می فشارد به دلم پای درنگ
دیرگاهی ست که من در دل این شام سیاه
پشت این پنجره بیدار و خموش
مانده ام چشم به راه
همه چشم و همه گوش
مست آن بانگ دلاویز که می اید نرم
محو آن اختر شب تاب که می سوزد گرم
مات این پرده شبگیر که می بازد رنگ
آری این پنجره بگشای که صبح
می درخشد پس این پرده تار
می رسد از دل خونین سحر بانگ خروس
وز رخ اینه ام می سترد زنگ فسوس
بوسه مهر که در چشم من افشانده شرار
خنده روز که با اشک من آمیخته رنگ

 

هوشنگ ابتهاج(سایه)


اشعار شاعران معاصر


باور کن

تو مرا خوار مکن، یار مرا با و ر کُن
مثل اندوه دل زار، مر ا با و ر کُن

نه شبم آه نه مهتاب، مرا باور کرد
تو مگر دیده بیدا ر ، مرا با و ر کُن

خلق گویند که دیوانه شدم وای به من
لیک گر مستم و هوشیار، مرا باور کُن

شده عمری به سر کوی تو منزل دارم
حُرمت و پاس نگهدا ر
مرا با و ر کن

از در دوست چه ناکام دل آزرده شدم
جان من ، دیده خونبار مرا باور کن

دل دشمن شودم شادچو پامال غمم
داغ نه بر
دل
اغیار مرا باور کن

ساغر پُر ز می شعر تو بودم ایدوست
تو به ز یبا یی گار مرابا و ر کُن

 

 

مژگان ساغر


اشعار شاعران معاصر


خواهش

شیر مادر، بوی ادکلن می داد
دست پدر، بوی عرق
(گفتم بچه ام نمی فهمم)
نان، بوی نفت می داد
زندگی، بوی گند
(گفتم جوانم نمی فهمم)
حالا که بازنشسته شده ام
هر چیز، بوی هر چیز می دهد، بدهد
فقط پارک، بوی گورستان
و شانه تخم مرغ، بوی کتاب ندهد!

  

اکبر اکسیر


اشعار شاعران معاصر


من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم

چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم : تو را دوست دارم

نه خطی ، نه خالی ! نه خواب و خیالی !
من ای حس مبهم تو را دوست دارم

سلامی صمیمی تر از غم ندیدم
به اندازه ی غم تو را دوست دارم

بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم : تو را دوست دارم

جهان یک دهان شد هم آواز با ما :
تو را دوست دارم ، تو را دوست دارم.

 

قیصر امین پور


اشعار شاعران معاصر

دشمن خویشیم و یار آنک ما را می‌کشد
غرق دریاییم و ما را موج دریا می‌کشد

زان چنین خندان و خوش ما جان شیرین می‌دهیم
کان ملک ما را به شهد و قند و حلوا می‌کشد

خویش فربه می‌نماییم از پی قربان عید
کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا می‌کشد

آن بلیس بی‌تبش مهلت همی‌خواهد از او
مهلتی دادش که او را بعد فردا می‌کشد

همچو اسماعیل گردن پیش خنجر خوش بنه
درم از وی گلو گر می‌کشد تا می‌کشد

نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان
عاشقان عشق را هم عشق و سودا می‌کشد

کشتگان نعره ن یا لیت قومی یعلمون
خفیه صد جان می‌دهد دلدار و پیدا می‌کشد

از زمین کالبد برزن سری وانگه ببین
کو تو را بر آسمان بر می‌کشد یا می‌کشد

روح ریحی می‌ستاند راح روحی می‌دهد
باز جان را می‌رهاند جغد غم را می‌کشد

آن گمان ترسا برد مؤمن ندارد آن گمان
کو مسیح خویشتن را بر چلیپا می‌کشد

هر یکی عاشق چو منصورند خود را می‌کشند
غیر عاشق وانما که خویش عمدا می‌کشد

صد تقاضا می‌کند هر روز مردم را اجل
عاشق حق خویشتن را بی‌تقاضا می‌کشد

بس کنم یا خود بگویم سر مرگ عاشقان
گر چه منکر خویش را از خشم و صفرا می‌کشد

شمس تبریزی برآمد بر افق چون آفتاب
شمع‌های اختران را بی‌محابا می‌کشد


حضرت مولانا مولوی 


اشعار شاعران معاصر


ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی
گویی گل شکفته ی دنیایی

گل گفتمت ، ز گفته خجل ماندم
گل را کجاست چون تو دلارایی ؟

گل چون تو کی ، به لطف ، سخن گوید ؟
تنها تویی که نوگل گویایی

گر نوبهار ، غنچه و گل زاید
ای زن ،‌ تو نوبهار همی زایی

چون روی نغز طفل تو ، ایا کس
کی دیده نو بهار تماشایی؟

ای مادر خجسته ی فرخ پی
در جمع کودکان به چه مانایی؟

آن ماه سیمگون دل افروزی
 کاندر میان عقد ثریایی

آن شمع شعله بر سر خود سوزی
بزمی به نور خویش بیارایی

از جسم و جان و راحت خود کاهی
تا بر کسان نشاط بیفزایی

تا جان کودکان تو آساید
خود لحظه یی ز رنج نیاسایی

گفتم ز لطف و مرحمتت اما
آراسته به لطف نه تنهایی

در عین مهر ، مظهر پیکاری
شمشیری و نهفته به دیبایی

از خصم کینه توز ، نیندیشی
و ز تیغ سینه سوز ،‌نپروایی

از کینه و ستیزه ی پی گیرت
دشمن ،‌ شکسته جام شکیبایی

بر دوستان خود ، سر و جان بخشی
بر دشمنان ، گناه نبخشایی

چون چنگ نغمه ساز ، فرو خواندی
در گوش مرد ، نغمه ی همتایی

گفتی که : جفت و یار تو ام ، اما
نی بهر عاشقی و نه شیدایی

ما هر دو ایم رهرو یک مقصد
بگذر ز خود پرستی و خودرایی

دستم بگیر، از سر همراهی
جورم بکش ،‌ به خاطر همپایی

زینت فزای مجمع تو ، امروز
هر سو ،‌ زنی است شهره به دانایی

دارد طبیب راد خردمندت
تقوای مرمی ،‌دم عیسایی

چونان سخن سرای هنرمندت
طوطی ندیده کس به شکرخایی

استادتو ، به داتش همچون آب
ره جسته در ضمایر خارایی

بشکسته اند نغمه سرایانت
بازار بلبلان ز خوش آوایی

امروز ، سر بلندی و از امروز
صد ره فزون به موسم فردایی

این سان که در جبین تو می بینم
کرسی نشین خانه ی شورایی

بر سرنوشت خویش خداوندی
در کار خویش ، آگه و دانایی

ای زن !‌ به اتفاق ، کنون می کوش
کز تنگنای جهل برون ایی

بند نفاق پای تو می بندد
این بند رابکوش که بگشایی

ننگ است در صف تو جدایی ، هان
نام نکو ،‌به ننگ ، نیالایی

تا خود ز خواهشم چه بیندیشی
تا خود به پاسخم چه بفرمایی


سیمین بهبهانی


اشعار شاعران معاصر


ترجیع بند - که یکی هست و هیچ نیست جز او

*

ای فدای تو هم دل و هم جان
وی نثار رهت هم این و هم آن

دل فدای تو، چون تویی دلبر
جان نثار تو، چون تویی جانان

دل رهاندن زدست تو مشکل
جان فشاندن به پای تو آسان

راه وصل تو، راه پرآسیب
درد عشق تو، درد بی‌درمان

بندگانیم جان و دل بر کف
چشم بر حکم و گوش بر فرمان

گر سر صلح داری، اینک دل
ور سر جنگ داری، اینک جان

دوش از شور عشق و جذبهٔ شوق
هر طرف می‌شتافتم حیران

آخر کار، شوق دیدارم
سوی دیر مغان کشید عنان

چشم بد دور، خلوتی دیدم
روشن از نور حق، نه از نیران

هر طرف دیدم آتشی کان شب
دید در طور موسی عمران

پیری آنجا به آتش افروزی
به ادب گرد پیر مغبچگان

همه سیمین عذار و گل رخسار
همه شیرین زبان و تنگ دهان

عود و چنگ و نی و دف و بربط
شمع و نقل و گل و مل و ریحان

ساقی ماه‌روی مشکین‌موی
مطرب بذله گوی و خوش‌الحان

مغ و مغ‌زاده، موبد و دستور
خدمتش را تمام بسته میان

من شرمنده از مسلمانی
شدم آن جا به گوشه‌ای پنهان

پیر پرسید کیست این؟ گفتند:
عاشقی بی‌قرار و سرگردان

گفت: جامی دهیدش از می ناب
گرچه ناخوانده باشد این مهمان

ساقی آتش‌پرست آتش دست
ریخت در ساغر آتش سوزان

چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش
سوخت هم کفر ازان و هم ایمان

مست افتادم و در آن مستی
به زبانی که شرح آن نتوان

این سخن می‌شنیدم از اعضا
همه حتی الورید و الشریان

که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو

از تو ای دوست نگسلم پیوند
ور به تیغم برند بند از بند

الحق ارزان بود ز ما صد جان
وز دهان تو نیم شکرخند

ای پدر پند کم ده از عشقم
که نخواهد شد اهل این فرزند

پند آنان دهند خلق ای کاش
که ز عشق تو می‌دهندم پند

من ره کوی عافیت دانم
چه کنم کاوفتاده‌ام به کمند

در کلیسا به دلبری ترسا
گفتم: ای جان به دام تو در بند

ای که دارد به تار رت
هر سر موی من جدا پیوند

ره به وحدت نیافتن تا کی
ننگ تثلیت بر یکی تا چند؟

نام حق یگانه چون شاید
که اب و ابن و روح قدس نهند؟

لب شیرین گشود و با من گفت
وز شکرخند ریخت از لب قند

که گر از سر وحدت آگاهی
تهمت کافری به ما مپسند

در سه آیینه شاهد ازلی
پرتو از روی تابناک افگند

سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند

ما در این گفتگو که از یک سو
شد ز ناقوس این ترانه بلند

که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو

دوش رفتم به کوی باده فروش
ز آتش عشق دل به جوش و خروش

مجلسی نغز دیدم و روشن
میر آن بزم پیر باده فروش

چاکران ایستاده صف در صف
باده خوران نشسته دوش بدوش

پیر در صدر و می‌کشان گردش
پاره‌ای مست و پاره‌ای مدهوش

سینه بی‌کینه و درون صافی
دل پر از گفتگو و لب خاموش

همه را از عنایت ازلی
چشم حق‌بین و گوش راز نیوش

سخن این به آن هنیئالک
پاسخ آن به این که بادت نوش

گوش بر چنگ و چشم بر ساغر
آرزوی دو در آغوش

به ادب پیش رفتم و گفتم:
ای تو را دل قرارگاه سروش

عاشقم دردمند و حاجتمند
درد من بنگر و به درمان کوش

پیر خندان به طنز با من گفت:
ای تو را پیر عقل حلقه به گوش

تو کجا ما کجا که از شرمت
دختر رز نشسته برقع‌پوش

گفتمش سوخت جانم، آبی ده
و آتش من فرونشان از جوش

دوش می‌سوختم از این آتش
آه اگر امشبم بود چون دوش

گفت خندان که هین پیاله بگیر
ستدم گفت هان زیاده منوش

جرعه‌ای درکشیدم و گشتم
فارغ از رنج عقل و محنت هوش

چون به هوش آمدم یکی دیدم
مابقی را همه خطوط و نقوش

ناگهان در صوامع ملکوت
این حدیثم سروش گفت به گوش

که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو

چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی

گر به اقلیم عشق روی آری
همه آفاق گلستان بینی

بر همه اهل آن زمین به مراد
گردش دور آسمان بینی

آنچه بینی دلت همان خواهد
وانچه خواهد دلت همان بینی

بی‌سر و پا گدای آن جا را
سر به ملک جهان گران بینی

هم در آن پا قومی را
پای بر فرق فرقدان بینی

هم در آن سر جمعی را
بر سر از عرش سایبان بینی

گاه وجد و سماع هر یک را
بر دو آستین‌فشان بینی

دل هر ذره را که بشکافی
آفتابیش در میان بینی

هرچه داری اگر به عشق دهی
کافرم گر جوی زیان بینی

جان گدازی اگر به آتش عشق
عشق را کیمیای جان بینی

از مضیق جهات درگذری
وسعت ملک لامکان بینی

آنچه نشنیده گوش آن شنوی
وانچه نادیده چشم آن بینی

تا به جایی رساندت که یکی
از جهان و جهانیان بینی

با یکی عشق ورز از دل و جان
تا به عین‌الیقین عیان بینی

که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو

یار بی‌پرده از در و دیوار
در تجلی است یا اولی‌الابصار

شمع جویی و آفتاب بلند
روز بس روشن و تو در شب تار

گر ز ظلمات خود رهی بینی
همه عالم مشارق انوار

کوروش قائد و عصا طلبی
بهر این راه روشن و هموار

چشم بگشا به گلستان و ببین
جلوهٔ آب صاف در گل و خار

ز آب بی‌رنگ صد هزاران رنگ
لاله و گل نگر در این گار

پا به راه طلب نه و از عشق
بهر این راه توشه‌ای بردار

شود آسان ز عشق کاری چند
که بود پیش عقل بس دشوار

یار گو بالغدو و الآصال
یار جو بالعشی والابکار

صد رهت لن ترانی ار گویند
بازمی‌دار دیده بر دیدار

تا به جایی رسی که می‌نرسد
پای اوهام و دیدهٔ افکار

بار یابی به محفلی کآنجا
جبرئیل امین ندارد بار

این ره، آن زاد راه و آن منزل
مرد راهی اگر، بیا و بیار

ور نه ای مرد راه چون دگران
یار می‌گوی و پشت سر می‌خار

هاتف، ارباب معرفت که گهی
مست خوانندشان و گه هشیار

از می و جام و مطرب و ساقی
از مغ و دیر و شاهد و ر

قصد ایشان نهفته اسراری است
که به ایما کنند گاه اظهار

پی بری گر به رازشان دانی
که همین است سر آن اسرار

که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو

 

هاتف اصفهانی

 


اشعار شاعران معاصر


ای دل تو ندانستی قدر گل و بستان را
بیهوده چه می نالی بیداد زمستان را
 
ظلمات شب هجران بیهوده ندادندت
تو قدر ندانستی آن چشمه حیوان را
 
مغرور شدی ای دل در گلشن وصل از بخت
بایست کشید اکنون این رنج بیابان را
 
صد بار تو را گفتم دیوانگی از سر نه
ترسم که دهی از دست آن زلف پریشان را

دلبسته این دامی، مرغابی این دریا
کم شکوه نما ای دل این وحشت طوفان را
 
در بزم چمن بنگر، کان مرغ پسند افتد
کز سینه برون آرد دلسوزتر افغان را
 
گل خرم و سرو آزاد، بلبل همه در فریاد
الحق که ستم کردند مرغان خوش الحان را
 
کی نام ترا می برد دل روز ازل ای عشق
در خواب اگر می دید هنگامه ی هجران را
 
در فصل گلم آن کو در کنج قفس افکند
می برد ز یادم کاش شبهای گلستان را

تنها ز تو دردی ماند ای مونس جان با من
خواهم که نخواهم هیچ با درد تو درمان را
 
تا رفت ز کف جانان دشمن شده ام با جان
بیدل چه کند دل را، عاشق چه کند جان را
 
دیگر هوسی ما را جز وصل تو در سر نیست
رحمی کن و یادی کن این بی سر و سامان را

ای عاشق شیدایی بشنو سخنی از من
هرچند که نتوانی هرگز شنوی آن را
 
در بزم وصال دوست از جام جمال دوست
چون مست شدی مشکن پیمانه و پیمان را


عماد خراسانی


اشعار شاعران معاصر


نشستم به کنجی به پای دلم
و شعری نوشتم برای دلم

تمامی پر از عطر یاد تو بود
همین باغ و هم کوچه های دلم

دریغا که عمری گذشت و نشد
نشینی شبی در سرای دلم

بهارا سکوتت مرا می کشد
تو گویی بلایی بلای دلم

مسیحای خوبم طبیبم تویی
نفسهای گرمت دوای دلم

چه می شد که در آسمان شبم
بیایی چو مه در فضای دلم

دریغا دریغا که تیغ ستم
بریده مرا زآشنای دلم

چو گفتم که آمد غروب بهار
شنیدم همه های های دلم .

 
بهرام صفی پوریان مهربان


اشعار شاعران معاصر


چاک گریبان

به سینه چاک لباس تو بازتر خواهم
تو سرو ناز و منت باز نازتر خواهم

برای آن که شبی با تو روز گردانم
شبی ز روز قیامت درازتر خواهم

مزن به سنگ جفا شیشه ی دلم که تو را
اگر چه سنگدلی دل نوازتر خواهم

به خاک و خون کشدم ترک چشم مستت و باز
سیاه مست تو را ترکتازتر خواهم

بیفت در قدمش ای سر از وفا که تو را
ز هر سپرده سری سرفرازتر خواهم

اگر چه باده ی چشم تو کار ما را ساخت
شراب چشم تو را کارسازتر خواهم

در وصال تو گاهی به روی ما باز است
به روی خویشتن این در فرازتر خواهم

گداخت عشق تو پا تا به سر «جلالی» را
شرار عشق تو را جانگدازتر خواهم

 

دکترعبدالحسین جلالیان
http://dr-jalalian.ir/?p=2124


اشعار شاعران معاصر


پشت شيشه باد شبرو جار مي زد
برف سيمين شاخه ها را بار ميزد
پيش آتش
يار مهوش
نرم نرمك تار ميزد
جنبش انگشتهاي نازنينش
به چه دلكش
به چه موزون
نقشهاي تار و گلگون
بر رخ ديوار ميزد
موجهاي سرخ مي رفتند بالا روي پرده
بچه گربه جست مي زد سوي پرده
جامهاي مي تهي بودند از بزم شبانه
ليك لبريز از ترانه
توله ام با چشمهاي تابناكش
من نمي دانم چها مي ديد در رخسار آتش
ابرهاي سرخ و آبي
روزهاي آفتابي
چون دل من
 پنجه نرم نگار خوشگل من
بسته ميشد  باز ميشد
جان من لرزنده از ماهور و شهناز مي شد
چشمهايم مي شدند از گرمي پندار سنگين
پلكها از خواب خوش مي امدند آهسته پايين
با پر موزيك جان مي رفت بيرون
در بهشتي پاك و موزون
اي زمين ! بدرود تو
اي زمين ! بدرود تو
سوي يك زيبايي نو
سوي پرتو
دور از تاريكي شب
دور از نيرنگ هستي
رنج پستي
تيره روزي
كشمكش ديوانگي بي خانماني خانه سوزي
دارد اين جا آشيانه
آرزوي پاك و مغز كودكانه
 آرزوي خون و نيروي جواني
دارد اينجا زندگاني
دور از هم چشمي شيطان و يزدان
 دور از آزادي و ديوار زندان
دور دور از درد پنهان
دور ؟ گفتم دور ؟ گفتم سوي خوشبختي پريدم ؟
پس چرا نا گه صداي توله خود را شنيدم
چشمها را باز كردم آه ديدم
يار رفته
تار رفته
آن همه آهنگ خوش از پرده پندار رفته
بر درخت آرزوي كهنه من خورده تيشه
نو نهال آرزوي تازه ام شل شد ز ريشه
پشت شيشه
باز برف سيم پيكر شاخه ها را بار مي زد
باز باد مست خود را بر در و ديوار مي زد
در رگ من نبض حسرت تار مي زد "

 

 

گلچین گیلانی


اشعار شاعران معاصر


من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید

فصل گل می گذرد هم نفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید

عندلیبان گل سوری به چمن کرد ورود
بهر شاد باش قدومش همه فریاد کنید

یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان
چو تماشای گل و لاله و شمشاد کنید

هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس
برده در باغ و یاد منش  آزاد کنید

آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر ویران شدن خانه  صیاد کنید

شمع اگر کشته شد از یاد مدارید عجب
یاد پروانه هستی شده بر باد کنید

بیستون بر سر راه است مبادا از شیرین
خبری گفته و غمگین دل فرهاد کنید

جور و بیداد کند عمر جوانان  کوتاه
ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنید

گر شد از جور شما خانه موری ویران
خانه خویش محال است که آباد کنید

کنج ویرانه زندان شد اگر سهم بهار
شکر آزادی و آن گنج خدا داد  کنید

 

 ملک الشعرای بهار


اشعار شاعران معاصر


یاد ایامی که خوردم باده ها با چنگ و نی
جام می در دست من، مینای می در دست وی

در کنار آیی، خزان ما زند رنگ بهار
ور نیایی فرودین افسرده تر گردد ز دی

بی تو جان من چو آن سازی که تارش در گسست
در حضور از سینه ی من نغمه خیزد پی به پی

آنچه من در بزم شوق آورده ام دانی که چیست ؟
یگ چمن گل، یک نیستان ناله، یک خمخانه می

زنده کن باز آن محبت را که از نیروی او
بوریای ره نشینی در فتد با تخت کی

دوستان خرم که بر منزل رسید آواره ای
من پریشان جاده های علم و دانش کرده طی

 

 

اقبال لاهوری


اشعار شاعران معاصر


بهار، ار باده در ساغر نمى‏كردم چه مى‏كردم
ز ساغر گر دماغى تر نمى‏كردم چه مى‏كردم

هوا تر، مى‏به ساغر، من ملول از فكر هوشيارى
اگر انديشه ديگر نمى‏كردم چه مى‏كردم

عرض ديدم به‏جز مى هرچه زآن بوى نشاط آمد
قناعت گر بدين جوهر نمى‏كردم چه مى‏كردم

چرا گويند در خم خرقه صوفى فرو كردى
به زهد آلوده بودم گر نمى‏كردم چه مى‏كردم

ملامت مى‏كنندم كز چه برگشتى ز مژگانش
هزيمت گر ز يك لشكر نمى‏كردم چه مى‏كردم

مرا چون خاتم سلطانى ملك جنون دادند
اگر ترك كله افسر نمى‏كردم چه مى‏كردم

به اشك ار كيفر گيتى نمى‏دادم چه مى‏دادم
به آه ار چاره اختر نمى‏كردم چه مى‏كردم

ز شيخ شهر جان بردم به تزوير مسلمانى
مدارا گر به اين كافر نمى‏كردم چه مى‏كردم

گشود آنچ از حرم بايست از دير مغان يغما
رخ اميد بر اين در نمى‏كردم چه مى‏كردم

 

 

یغما جندقی


اشعار شاعران معاصر

هنگام که گریه می دهد ساز

 **

هنگام که گریه می دهد ساز
این دود سرشت ابر بر پشت.

هنگام که نیل چشم دریا
از خشم به روی می زند مشت.

زان دیر سفر که رفت از من
غمزه زن و عشوه ساز داده

دارم به بهانه های مأنوس
تصویری از او به بر گشاده

لیکن چه گریستن، چه طوفان؟
خاموش شبی است. هر چه تنهاست.

مردی در راه می زند نی
وآواش فسرده برمی آید.

تنهای دیگر منم که چشمم
طوفان سرشک می گشاید.
 
هنگام که گریه می دهد ساز
این دود سرشت ابر بر پشت.

هنگام که نیل چشم دریا
از خشم به روی می زند مشت

 نیما یوشیج


اشعار شاعران معاصر


نیمی از سنگها،صخره ها،کوهستان را
گذاشته ام
با دره هایش،پیاله های شیر
به خاطر پسرم
نیم دگر کوهستان،وقف باران است.
دریایی آبی و آرام را
با فانوس روشن دریایی
می بخشم به همسرم.
شب های دریا را
بی آرام،بی آبی
با دلشوره ی فانوس دریایی
به دوستان دور دوران سربازی
که حالا پیر شده اند.
رودخانه که می گذرد زیر پل
مال تو
دختر پوست کشیده من بر استخوان بلور
که آب
پیراهنت شود تمام تابستان.
هر مزرعه و درخت
کشتزار و علف را
به کویر بدهید،ششدانگ
به دانه های شن،زیر آفتاب
از صدای سه تار من
سبز سبز پاره های موسیقی
که ریخته ام در شیشه های گلاب و گذاشته ام
روی رف
یک سهم به مثنوی مولانا
دو سهم به "نی" بدهید
و می بخشم به پرندگان
رنگها،کاشی ها،گنبدها
به یوزپلنگانی که با من دویده اند
غار و قندیل های آهک و تنهایی
و بوی باغچه را
به فصل هایی که می آیند
بعد از من.

 

بیژن نجدی


اشعار شاعران معاصر


رها شدیم


رها شدیم رها مثل روح بی جسدی
نه با توایم و نه بی تو چه روزگار بدی

رها شدیم در آیینه های تو در تو
چه ازدحام عجیبی چه شهر بی عددی

رها شدیم در این کوچه های سر گردان
نه آستانه ی عشقی نه خانه ی خردی

مرا به حاشیه ی سرد زندگی آورد
امید رو به زوالی دلیل نا بلدی

ستاره ای شدم و در خودم درخشیدم
ولی چه سود که چشمی نمی کند رصدی

مگر به سایه نام تو رو کنم پس از این
که در پناه تو امن است یا علی مددی

 

 

عبدالجبار کاکایی


اشعار شاعران معاصر


در را که باز می کنم
آرام
از خسته، خسته “ خسته نباشيد ”
پيپ
پرده
عصا
بازمی شوم
نيز از کلاه و کفش
- کلاهم که رفته است
تا هشت صبح بر سر “ بارانی ” ام -
در را که باز می کنم
آرام
از هريک از هزار کتابم
- کنار هم،
با ناز و نياز نشسته -
وز شانزده عصا،
تا بيست پيپ باز نشسته،
با پاسخ “ شکسته نباشيد ”
می روم
در پشت ميز رو به شمالم
ميان شعر
يا پشت ميز رو به جنوبم
کنار عشق
و آرام می نشينم و آرام می شوم

پنجاهسالگی مرا
مادر زمين
پنجاه متر خاک
به رسم اجاره داد
يک خانه، خانه دو اتاقه
برای ما
- که من و سايه منيم -
گهگاه نيز با دو سه مهمان.

يک شب که خسته آمده بودم
از درس و بحث مدرسه
- مهمان،
يک خانم فرانسوی بود
- تازه آمده از “ نيس ”
می گفت در “ سويس ” شکل سويت من
عين سويت تو
با يک “ نما ” تفاوت “ مهتابی ” ست
و يک دريچه، فرق
که از تو
به سوی خاک
وزمن به سوس ساحل آبی است

پنجاهسالگی مرا
ميهن عزيز
پنجاه متر خاک
به رسم اجاره داد
يک خانه. با دو کاشی تازه
و چار تکه کاشی نقاشی قديم،
کز کنج خانه پدری
باد
کنده است؛
با چار مرغ آشتی و قهر
دو
به
دو
بر شاخبوته های لعابی
از سرخ
سبز
زرد
سپيد
آبی

در را که باز می کنم
آرام
از خسته، خسته " خسته نباشيد " پيپ،
پرده
عصا
بازمی شوم
بر روی ميز رو به شمالم
هنوز هم
ديوان خواجه
-خواجه شيراز
فنجان قهوه
- قهوه برزيل
مانده است

من، پشت ميز رو به جنوبم
کنار عشق
در ظهر قونيه
شب شيراز
در عصر طوس
صبح نشابور
“ بار ” عشق
با پنج ميهمان هميشه:
- ملوک شعر
حالی که می کنيم و خيالی که می تنيم
فالی که می زنيم
“ طی مکان ببين و زمان
- در سلوک شعر

در را که باز می کنم
آرام
- از مهر و ماه، دور
بی پخش صوت
بی تو
بی آواز و آرزو
بی شور او:
شوبرت
شوپن
شومان
از ايستگاه “ ايسلانگرا” ی “ پابلو ”
از يک جهان جزيره
- سپيد و سياه - دور
با صد شعر
صد جهان
صد زندگی
و خسته، خسته " خسته نباشيد " پيپ
پرده
عصا
ميز
تابلو

در را که باز می کنم آرام
با پاسخ “ شکسته نباشيد ” می روم
در پشت ميز رو به شمالم،
ميان شعر
يا پشت ميز رو به جنوبم
کنار عشق
و آرام می نشينم و آرام می شوم

 

محمد حقوقی


اشعار شاعران معاصر


ساقیا باز خرابیم بده جامی چند
پخته‌ای چند فرو ریز به ما جامی چند

صوفی و گوشهٔ محراب و نامی و زرق
ما و میخانه و دردی کش و بدنامی چند

باده پیش آر که بر طرف چمن خوش باشد
مطربی چند و گلی چند و گل اندامی چند

چشم و لب پیش من آور چو رسد باده به من
ا بود نقل مرا شکر و بادامی چند

باده در خانه اگر نیست برای دل ما
رنجه شو تا در میخانه بنه گامی چند

در بهای می گلگون اگرت زر نبود
خرقهٔ ما به گرو کن بستان جامی چند

ذکر سجاده و تسبیح رها کن چو عبید
نشوی صید بدین دانه بنه دامی چند

 

عبید زاکانی


اشعار شاعران معاصر


می خوام یه قصری بسازم

می خوام یه قصری بسازم پنجره هاش آبی باشه
من باشم و تو باشی یک شب مهتابی باشه

می خوام یه کاری بکنم شاید بگی دوسم داری
می خوام یه حرفی بزنم که دیگه تنهام نذاری

می خوام برات از آسمون یاسای خوشبو بچینم
می خوام شبا عکس تو رو تو خواب گل ها ببینم

می خوام که جادوت بکنم همیشه پیشم بمونی
از تو کتاب زندگیم یه حرف رنگی بخونی

امشب می خوام برای تو یه فال حاقظ بگیرم
اگر که خوب در نیومد به احترامت بمیرم

امشب می خوام تا خود صبح فقط برات دعا کنم
برای خوشبخت شدت خدا خدا خدا کنم

امشب می خوام رو آسمون عکس چشات و بکشم
اگه نگاهم نکنی ناز نگاتو بکشم

می خوام تو رو قسم بدم به جون هر چی عاشقه
به جون هر چی قلب صاف رنگ گل شقایقه

یه وقتی که من نبودم بی خبر از اینجا نری
بدون یه خداحافظی پر نزنی تنها نری

به موقعی فکر نکنی دلم واست تنگ نمیشه
فکر نکنی اگه بری زندگی کمرنگ نمیشه

اگه بری شبا چشام یه لحظه هم خواب ندارن
آسمونای آرزو یه قطره مهتاب ندارن

راسیتی دلت میآد بری بدون من بری سفر
بعدش فراموشم کنی برات بشم به رهگذر

اصلا بگو که دوست داری اینجور دوست داشته باشم
اسم تو رو مثل گلا تو گلدونا کاشته باشم

حتی اگه دلت نخواد اسم تو تو قلب منه
چهره تو یادم می آد وقتی که بارون می زنه

ای کاش منم تو آسمون به مرغ دریایی بودم
شاید دوسم داشتی اگه آهوی صحرایی بودم

ای کاش بدونی چشمات و به صد تا دنیا نمی دم
یه موج گیسوی تو رو به صد تا دریا نمی دم

به آرزوهام می رسم اگر که تو پیشم باشی
اونوقت خوشبخت میشم مثل فرشته ها تو نقاشی

تا وقتی اینجا بمونی بارون قشنگ و نم نمه
هوای رفتن که کنی کرگ گلای مریمه

نگام کن و برام بگو بگوی می ری یا می مونی
بگو دوسم داری یا نه مرگ گلای شمعدونی

نامه داره تموم میشه مثل تموم نامه ها
اما تو مثل آسمون عاشقی و بی انتها

 

 

مريم حيدر زاده


اشعار شاعران معاصر


یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
و عور تنگ غروب سه تا پری نشسته بود.
زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
گیس شون قد کمون رنگ شبق
از کمون بلن ترک
از شبق مشکی ترک.
روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر
پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه پیر.
 از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد
از عقب از توی برج ناله ی شبگیر می اومد.
 « - پریا! گشنه تونه؟
پریا! تشنه تونه؟
پریا! خسته شدین؟
مرغ پر بسه شدین؟
چیه این های های تون
گریه تون وای وای تون؟ »
 پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا
***
« - پریای نازنین
چه تونه زار می زنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگ غروب
نمی گین برف میاد؟
نمی گین بارون میاد
نمی گین گرگه میاد می خوردتون؟
نمی گین دیبه میاد یه لقمه خام می کند تون؟
نمی ترسین پریا؟
نمیاین به شهر ما؟
 شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد-
 پریا!
قد رشیدم ببینین
اسب سفیدم ببینین:
اسب سفید نقره نل
یال و دمش رنگ عسل،
مرکب صرصر تک من!
آهوی آهن رگ من!
 
گردن و ساقش ببینین!
باد دماغش ببینین!
امشب تو شهر چراغونه
خونه دیبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر میان
داریه و دمبک می زنن
می رقصن و می رقصونن
غنچه خندون می ریزن
نقل بیابون می ریزن
های می کشن
هوی می کشن:
« - شهر جای ما شد!
عید مردماس، دیب گله داره
دنیا مال ماس، دیب گله داره
سفیدی پادشاس، دیب گله داره
سیاهی رو ، دیب گله داره » .
***
پریا!
دیگه توک  روز شیکسه
درای قلعه بسّه
اگه تا زوده بلن شین
سوار اسب من شین
می رسیم به شهر مردم، ببینین: صداش میاد
جینگ و جینگ ریختن زنجیر برده هاش میاد.
آره ! زنجیرای گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
می ریزد ز دست و پا.
پوسیده ن، پاره می شن
دیبا بیچاره میشن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار می بینن
سر به صحرا بذارن، کویر و نمکزار می بینن
 عوضش تو شهر ما.

 آخ ! نمی دونین پریا!

در برجا وا می شن، برده دارا رسوا می شن
غلوما آزاد می شن، ویرونه ها آباد می شن
هر کی که غصه داره
غمشو زمین میذاره.
قالی می شن حصیرا
آزاد می شن اسیرا.
اسیرا کینه دارن
داس شونو ور می میدارن
سیل می شن: گرگرگر!
تو قلب شب که بد گله
آتیش بازی چه خوشگله!
 
آتیش! آتیش! - چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چیزی به شب نمونده
به سوز تب نمونده،
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن
 
الان غلاما وایسادن که مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش کنن
عمو زنجیر بافو پالون بزنن وارد میدونش کنن
به جائی که شنگولش کنن
سکه یه پولش کنن:
دست همو بچسبن
دور یاور برقصن
« حمومک مورچه داره، بشین و پاشو » در بیارن
« قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو » در بیارن
 
پریا! بسه دیگه های های تون
گریه تاون، وای وای تون!  
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا .
***
 پریای خط خطی، عریون و و پاپتی!
شبای چله کوچیک که زیر کرسی، چیک و چیک
تخمه میشکستیم و بارون می اومد صداش تو نودون می اومد
بی بی جون قصه می گف حرفای سر بسه می گف
قصه سبز پری زرد پری
قصه سنگ صبور، بز روی بون
قصه دختر شاه پریون، -
شما ئین اون پریا!
اومدین دنیای ما
حالا هی حرص می خورین، جوش می خورین، غصه خاموش می خورین
 که دنیامون خال خالیه، غصه و رنج خالیه؟
 
دنیای ما قصه نبود
پیغوم سر بسته نبود.
 دنیای ما عیونه
هر کی می خواد بدونه:
 دنیای ما خار داره
بیابوناش مار داره
هر کی باهاش کار داره
دلش خبردار داره!
 
دنیای ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!
 دنیای ما - هی هی هی !
عقب آتیش - لی لی لی !
آتیش می خوای بالا ترک
تا کف پات ترک ترک .
 
دنیای ما همینه
بخوای نخواهی اینه!
 خوب، پریای قصه!
مرغای شیکسه!
آبتون نبود، دونتون نبود، چائی و قلیون تون نبود؟
کی بتونه گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما
قلعه قصه تونو ول بکنین، کارتونو مشکل بکنین؟  
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
***
دس زدم به شونه شون
که کنم روونه شون -
پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن
 پائین اومدن پود شدن، پیر شدن گریه شدن، جوون شدن
 خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر کنده شدن،
 میوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، امید شدن یاس
 شدن، ستاره نحس شدن .
 
وقتی دیدن ستاره
یه من اثر نداره:
می بینم و حاشا می کنم، بازی رو تماشا می کنم
هاج و واج و منگ نمی شم، از جادو سنگ نمی شم -
یکیش تنگ شراب شد
یکیش دریای آب شد
یکیش کوه شد و زق زد
تو آسمون تتق زد .
 
شرابه رو سر کشیدم
پاشنه رو ور کشیدم
زدم به دریا تر شدم، از آن ورش به در شدم
دویدم و دویدم
بالای کوه رسیدم
اون ور کوه ساز می زدن، همپای آواز می زدن:
 
دلنگ دلنگ، شاد شدیم
از ستم آزاد شدیم
خورشید خانم آفتاب کرد
کلی برنج تو آب کرد.
خورشید خانوم! بفرمائین!
از اون بالا بیاین پائین
ما ظلمو نفله کردیم
از وقتی خلق پا شد
زندگی مال ما شد.
از شادی سیر نمی شیم
دیگه اسیر نمی شیم
ها جستیم و واجستیم
تو حوض نقره جستیم
سیب طلا رو چیدیم
به خونه مون رسیدیم . »
***
بالا رفتیم دوغ بود
قصه بی بیم دروغ بود،
پائین اومدیم ماست بود
قصه ما راست بود:
 
قصه ما به سر رسید
غلاغه به خونه ش نرسید،
هاچین و واچین
زنجیرو ورچین!

 

شاملو


اشعار شاعران معاصر


کی رفته‌ای زدل که تمنا کنم تو را
کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را

غیبت نکرده‌ای که شوم طالب حضور
پنهان نگشته‌ای که هویدا کنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

چشمم به صد مجاهده آیینه‌ساز شد
تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را

بالای خود در آینهٔ چشم من ببین
تا با خبر زعالم بالا کنم تو را

مستانه کاش در حرم و دیر بگذری
تا قبله‌گاه مؤمن و ترسا کنم تو را

خواهم شبی نقاب ز رویت بر افکنم
خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را

گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسله در پا کنم تو را

طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند
یک‌جا فدای قامت رعنا کنم تو را

زیبا شود به کارگه عشق کار من
هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را

رسوای عالمی شدم از شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را

با خیل غمزه گر به وثاقم گذر کنی
میر سپاه شاه صف‌آرا کنم تو را

جم دستگاه ناصردین شاه تاجور
کز خدمتش سکندر و دارا کنم تو را

شعرت ز نام شاه، فروغی شرف گرفت
زیبد که تاج تارک شعرا کنم تو را

 


فروغی بسطامی


اشعار شاعران معاصر


تا بقید غمش آورد خدا داد مرا
آنچه می خواستم از بخت خدا داد مرا

رفع مخموری از آن چشم سیه دارد چشم
چشم دارم که خرابی کند آباد مرا

نتوانم ز خدا داد بگیرم دادم
کاش گیرد ز خداداد خدا ، داد مرا

گر دلش سخت تر از سنگ بود نرم شود
بشنود گر شبی او ناله و فریاد مرا

من که تا صبح دعا گوی تو هستم همه  شب
چه شود گر تو به دشنام کنی یاد ، مرا

غم ندارم که به بند تو گرفتار شدم
غمم آنست که  ترسم کنی آزاد مرا !

 

شاطر عباس" صبوحی قمی


اشعار شاعران معاصر


تا بقید غمش آورد خدا داد مرا
آنچه می خواستم از بخت خدا داد مرا

رفع مخموری از آن چشم سیه دارد چشم
چشم دارم که خرابی کند آباد مرا

نتوانم ز خدا داد بگیرم دادم
کاش گیرد ز خداداد خدا ، داد مرا

گر دلش سخت تر از سنگ بود نرم شود
بشنود گر شبی او ناله و فریاد مرا

من که تا صبح دعا گوی تو هستم همه  شب
چه شود گر تو به دشنام کنی یاد ، مرا

غم ندارم که به بند تو گرفتار شدم
غمم آنست که  ترسم کنی آزاد مرا !

 

شاطر عباس" صبوحی قمی


اشعار شاعران معاصر

ای خاک تو تاج سربلندان
مجنون تو عقل هوشمندان

محجوب تو را نهار لیلی
مکشوف تو را سها سهیلی

خورشید ز توست روشنی گیر
بی روشنی تو چشمه قیر

بر چشمه قیر اگر بتابی
گیرد فلکش به آفتابی

ای دست مقربان آگاه
از دامن عزت تو کوتاه

در راه تو عقل فکرت اندیش
صد سال اگر قدم نهد پیش

ناآمده از تو رهنمایی
دور است که ره برد به جایی

هر رو که در آشنایی توست
از پرتو رهنمایی توست

ای هستی بخش هر چه هست است
کس بی تو ز نیستی نرسته ست

فرمان تو را درازدستی
بر عالم نیستی و هستی

خود را ز تو نیست هست دیده
هست از تو به نیستی رسیده

جز تو همه سرفکنده تو
هر نیست چو هست بنده تو

ای از خم کاف و حلقه نون
صد نقش بدیع داده بیرون

آن نور که از شکاف کاف است
پیدا کن قاف تا به قاف است

بی نقطه نون نگشته دایر
بر مرکز هستی این دوایر

هر بحر کرم که صرف کردی
از چشمه این دو حرف کردی

ای در یکی و یگانگی فرد
با تو نفس از یگانگی سرد

پاکی ز توهم دویی تو
در حکم خرد همین تویی تو

رقام ازل به کلک تقدیر
قسام ابد به تیغ تدبیر

دیباچه نویس دفتر عقل
رخشانی بخش گوهر عقل

پرگار زن محیط افلاک
بر مرکز تنگ عرصه خاک

کاشانه فروز شب سیاهان
از مشعل نور صبحگاهان

دراعه طراز کوه و صحرا
از سبزی حله های خضرا

بر قامت شاهدان نوروز
بی رشته قبا و پیرهن دوز

شیرازه کن جریده گل
دمساز جریده خوان بلبل

از کیسه غنچه بند فرسای
در کاسه لاله مشک تر سای

رخساره نگار هر نگاری
ناوک زن هر درون فگاری

یاریگر هر ز یار مانده
همراه هر از دیار رانده

تسکین ده درد بی قراران
مرهم نه داغ دلفگاران

شورابه گشای چشمه چشم
صفرا شکن زبانه خشم

دباغ ادیم لاجوردی
صباغ خزان چهره زردی

از طلعت دلبران طناز
بر طلعت خویش برقع انداز

خارافکن راه سست رایان
خارا کن سد تیز پایان

عصیان کاه جنایت آمرز
اول گیر نهایت آمرز

بگذشت ز حد جنایت من
تا خود چه شود نهایت من

گر بگدازی گناهکارم
ور بنوازی امیدوارم

بنگر به امیدواری من
بگذر ز گناهکاری من

هر چیز که خواهم از تو دارم
وین نیز که خواهم از تو دارم

مهر کهن مرا نوی ده
در خواهش خود دلی قوی ده

روزی که قوی نهاد بودم
بیرون ز طریق داد بودم

کارم نه به وفق عقل و دین بود
رویم نه به شارع یقین بود

و امروز که رو به ره نهادم
وز دل گره گنه گشادم

در دست نماند قوت کار
وز پای برفت زور رفتار

بر سستی و پیریم ببخشای
بر عجز و فقیریم ببخشای

بنشسته به فرق من سفیدی
برفیست ز ابر ناامیدی

زین برف فسرده گشت روزم
زان آتش آه می فروزم

هر برف که بر زمین نشیند
بهر گل و یاسمین نشیند

زین برف که بر گلم نشسته ست
بس خار که بر دلم شکسته ست

خاری که شکست در دل من
روزی که برآید از گل من

خواهم که کند به سویت آهنگ
در دامن رحمتت زند چنگ

باشد به چو من شکسته رایی
زین چنگ زدن رسد نوایی

 

 جامی » هفت اورنگ » 

https://ganjoor.net/jami/7ourang/7-6-leyli-majnoon/sh1/


اشعار شاعران معاصر

ای خاک تو تاج سربلندان
مجنون تو عقل هوشمندان

محجوب تو را نهار لیلی
مکشوف تو را سها سهیلی

خورشید ز توست روشنی گیر
بی روشنی تو چشمه قیر

بر چشمه قیر اگر بتابی
گیرد فلکش به آفتابی

ای دست مقربان آگاه
از دامن عزت تو کوتاه

در راه تو عقل فکرت اندیش
صد سال اگر قدم نهد پیش

ناآمده از تو رهنمایی
دور است که ره برد به جایی

هر رو که در آشنایی توست
از پرتو رهنمایی توست

ای هستی بخش هر چه هست است
کس بی تو ز نیستی نرسته ست

فرمان تو را درازدستی
بر عالم نیستی و هستی

خود را ز تو نیست هست دیده
هست از تو به نیستی رسیده

جز تو همه سرفکنده تو
هر نیست چو هست بنده تو

ای از خم کاف و حلقه نون
صد نقش بدیع داده بیرون

آن نور که از شکاف کاف است
پیدا کن قاف تا به قاف است

بی نقطه نون نگشته دایر
بر مرکز هستی این دوایر

هر بحر کرم که صرف کردی
از چشمه این دو حرف کردی

ای در یکی و یگانگی فرد
با تو نفس از یگانگی سرد

پاکی ز توهم دویی تو
در حکم خرد همین تویی تو

رقام ازل به کلک تقدیر
قسام ابد به تیغ تدبیر

دیباچه نویس دفتر عقل
رخشانی بخش گوهر عقل

پرگار زن محیط افلاک
بر مرکز تنگ عرصه خاک

کاشانه فروز شب سیاهان
از مشعل نور صبحگاهان

دراعه طراز کوه و صحرا
از سبزی حله های خضرا

بر قامت شاهدان نوروز
بی رشته قبا و پیرهن دوز

شیرازه کن جریده گل
دمساز جریده خوان بلبل

از کیسه غنچه بند فرسای
در کاسه لاله مشک تر سای

رخساره نگار هر نگاری
ناوک زن هر درون فگاری

یاریگر هر ز یار مانده
همراه هر از دیار رانده

تسکین ده درد بی قراران
مرهم نه داغ دلفگاران

شورابه گشای چشمه چشم
صفرا شکن زبانه خشم

دباغ ادیم لاجوردی
صباغ خزان چهره زردی

از طلعت دلبران طناز
بر طلعت خویش برقع انداز

خارافکن راه سست رایان
خارا کن سد تیز پایان

عصیان کاه جنایت آمرز
اول گیر نهایت آمرز

بگذشت ز حد جنایت من
تا خود چه شود نهایت من

گر بگدازی گناهکارم
ور بنوازی امیدوارم

بنگر به امیدواری من
بگذر ز گناهکاری من

هر چیز که خواهم از تو دارم
وین نیز که خواهم از تو دارم

مهر کهن مرا نوی ده
در خواهش خود دلی قوی ده

روزی که قوی نهاد بودم
بیرون ز طریق داد بودم

کارم نه به وفق عقل و دین بود
رویم نه به شارع یقین بود

و امروز که رو به ره نهادم
وز دل گره گنه گشادم

در دست نماند قوت کار
وز پای برفت زور رفتار

بر سستی و پیریم ببخشای
بر عجز و فقیریم ببخشای

بنشسته به فرق من سفیدی
برفیست ز ابر ناامیدی

زین برف فسرده گشت روزم
زان آتش آه می فروزم

هر برف که بر زمین نشیند
بهر گل و یاسمین نشیند

زین برف که بر گلم نشسته ست
بس خار که بر دلم شکسته ست

خاری که شکست در دل من
روزی که برآید از گل من

خواهم که کند به سویت آهنگ
در دامن رحمتت زند چنگ

باشد به چو من شکسته رایی
زین چنگ زدن رسد نوایی

 

 جامی » هفت اورنگ » 

https://ganjoor.net/jami/7ourang/7-6-leyli-majnoon/sh1/


اشعار شاعران معاصر

به مجنون گفت روزی عیب جویی
که پیدا کن به از لیلی نکویی

که لیلی گر چه در چشم تو حوریست
به هر جزوی ز حسن او قصوریست

ز حرف عیب‌جو مجنون برآشفت
در آن آشفتگی خندان شد و گفت

اگر در دیدهٔ مجنون نشینی
به غیر از خوبی لیلی نبینی

تو کی دانی که لیلی چون نکویی است
کزو چشمت همین بر زلف و روی است

تو قد بینی و مجنون جلوه ناز
تو چشم و او نگاه ناوک انداز

تو مو بینی و مجنون پیچش مو
تو ابرو، او اشارت‌های ابرو

دل مجنون ز شکر خنده خونست
تو لب می‌بینی و دندان که چونست

کسی کاو را تو لیلی کرده‌ای نام
نه آن لیلی‌ست کز من برده آرام

اگر می‌بود لیلی بد نمی‌بود
ترا رد کردن او حد نمی‌بود

مزاج عشق بس مشکل پسند است
قبول عشق برجایی بلند است

شکار عشق نبود هر هوسنانک
نبندد عشق هر صیدی به فتراک

عقاب آنجا که در پرواز باشد
کجا از صعوه صید انداز باشد

گوزنی بس قوی بنیاد باید
که بر وی شیر سیلی آزماید

مکن باور که هرگز تر کند کام
ز آب جو نهنگ لجه آشام

دلی باید که چون عشق آورد زور
شکیبد با وجود یک جهان شور

اگر داری دلی در سینه تنگ
مجال غم در او فرسنگ فرسنگ

صلای عشق درده ورنه زنهار
سر کوی فراغ از دست مگذار

در آن توفان که عشق آتش انگیز
کند باد جنون را آتش آمیز

اساسی گر نداری کوه بنیاد
غم خود خور که کاهی در ره باد

یکی بحر است عشق بی کرانه
در او آتش زبانه در زبانه

اگر مرغابیی اینجا مزن پر
در این آتش سمندر شو سمندر

یکی خیل است عشق عافیت سوز
هجومش در ترقی روز در روز

فراغ بال اگر داری غنیمت
ازین لشکر هزیمت کن هزیمت

ز ما تا عشق بس راه درازیست
به هر گامی نشیبی و فرازیست

نشیبش چیست خاک راه گشتن
فراز او کدام از خود گذشتن

نشان آنکه عشقش کارفرماست
ثبات سعی در قطع تمناست

دلیل آنکه عشقش در نهاد است
وفای عهد بر ترک مراد است

چه باشد رکن عشق و عشقبازی ؟
ز لوث آرزو گشتن نمازی

غرضها را همه یک سو نهادن
عنان خود به دست دوست دادن

اگر گوید در آتش رو، روی خوش
گلستان دانی آتشگاه و آتش

وگر گوید که در دریا فکن رخت
روی با رخت و منت دار از بخت

به گردن پاس داری طوق تسلیم
نیابی فرق از امید تا بیم

نه هجرت غم دهد نی وصل شادی
یکی دانی مراد و نامرادی

اگر سد سال پامالت کند درد
نیامیزد به طرف دامنت گرد

به هر فکر و به هر حال و به هر کار
چه در فخر و چه در ننگ و چه در عار

به هر صورت که نبود نا گزیرت
بجز معشوق نبود در ضمیرت

 


وحشی بافقی

https://ganjoor.net/vahshi/farhad-shirin/sh11/


اشعار شاعران معاصر

به مجنون گفت روزی عیب جویی
که پیدا کن به از لیلی نکویی

که لیلی گر چه در چشم تو حوریست
به هر جزوی ز حسن او قصوریست

ز حرف عیب‌جو مجنون برآشفت
در آن آشفتگی خندان شد و گفت

اگر در دیدهٔ مجنون نشینی
به غیر از خوبی لیلی نبینی

تو کی دانی که لیلی چون نکویی است
کزو چشمت همین بر زلف و روی است

تو قد بینی و مجنون جلوه ناز
تو چشم و او نگاه ناوک انداز

تو مو بینی و مجنون پیچش مو
تو ابرو، او اشارت‌های ابرو

دل مجنون ز شکر خنده خونست
تو لب می‌بینی و دندان که چونست

کسی کاو را تو لیلی کرده‌ای نام
نه آن لیلی‌ست کز من برده آرام

اگر می‌بود لیلی بد نمی‌بود
ترا رد کردن او حد نمی‌بود

مزاج عشق بس مشکل پسند است
قبول عشق برجایی بلند است

شکار عشق نبود هر هوسنانک
نبندد عشق هر صیدی به فتراک

عقاب آنجا که در پرواز باشد
کجا از صعوه صید انداز باشد

گوزنی بس قوی بنیاد باید
که بر وی شیر سیلی آزماید

مکن باور که هرگز تر کند کام
ز آب جو نهنگ لجه آشام

دلی باید که چون عشق آورد زور
شکیبد با وجود یک جهان شور

اگر داری دلی در سینه تنگ
مجال غم در او فرسنگ فرسنگ

صلای عشق درده ورنه زنهار
سر کوی فراغ از دست مگذار

در آن توفان که عشق آتش انگیز
کند باد جنون را آتش آمیز

اساسی گر نداری کوه بنیاد
غم خود خور که کاهی در ره باد

یکی بحر است عشق بی کرانه
در او آتش زبانه در زبانه

اگر مرغابیی اینجا مزن پر
در این آتش سمندر شو سمندر

یکی خیل است عشق عافیت سوز
هجومش در ترقی روز در روز

فراغ بال اگر داری غنیمت
ازین لشکر هزیمت کن هزیمت

ز ما تا عشق بس راه درازیست
به هر گامی نشیبی و فرازیست

نشیبش چیست خاک راه گشتن
فراز او کدام از خود گذشتن

نشان آنکه عشقش کارفرماست
ثبات سعی در قطع تمناست

دلیل آنکه عشقش در نهاد است
وفای عهد بر ترک مراد است

چه باشد رکن عشق و عشقبازی ؟
ز لوث آرزو گشتن نمازی

غرضها را همه یک سو نهادن
عنان خود به دست دوست دادن

اگر گوید در آتش رو، روی خوش
گلستان دانی آتشگاه و آتش

وگر گوید که در دریا فکن رخت
روی با رخت و منت دار از بخت

به گردن پاس داری طوق تسلیم
نیابی فرق از امید تا بیم

نه هجرت غم دهد نی وصل شادی
یکی دانی مراد و نامرادی

اگر سد سال پامالت کند درد
نیامیزد به طرف دامنت گرد

به هر فکر و به هر حال و به هر کار
چه در فخر و چه در ننگ و چه در عار

به هر صورت که نبود نا گزیرت
بجز معشوق نبود در ضمیرت

 


وحشی بافقی

https://ganjoor.net/vahshi/farhad-shirin/sh11/


اشعار شاعران معاصر

 


سـر آن ندارد امشب، کـه برآید آفتابی
چـه خیال ها گـذر کرد و گـذر نکرد خوابی

به چـه دیر ماندی ای صبح؟   که جان من بر می آمد
بزه کردی و نکـردند، موذنان ثـوابی

نـفس خـروس بگـرفت، که نوبـتی بـخـواند
هـمه بلـبلان بمردند و نماند جـز غـرابی

نفـحات صبح دانی، ز چـه روی دوست دارم؟
که به روی دوست ماند، کـه برافکـند نـقابی

سرم از خدای خـواهـد، که به پایش اندر افتد
که در آب مرده بهـتر، که در آرزوی آبی

دل من نه مرد آن است، که با غـمش برآید
مگـسی کـجا تواند، که بـیفکـند عـقابی؟

نه چـنان گـناهـکارم، که به دشمنم سپاری
تو بدست خـویش فرمای، اگـر کنی عـذابی

دل هـمچـو سنگـت ای دوست، به آب چـشم سعـدی
عـجب است اگـر نگـردد، که بگـردد آسیابی

برو ای گـدای مسکین و دری دگـر طلب کن
که هـزار بار گـفتی و نیامدت جـوابی



سعدی شیرازی


اشعار شاعران معاصر

 


سـر آن ندارد امشب، کـه برآید آفتابی
چـه خیال ها گـذر کرد و گـذر نکرد خوابی

به چـه دیر ماندی ای صبح؟   که جان من بر می آمد
بزه کردی و نکـردند، موذنان ثـوابی

نـفس خـروس بگـرفت، که نوبـتی بـخـواند
هـمه بلـبلان بمردند و نماند جـز غـرابی

نفـحات صبح دانی، ز چـه روی دوست دارم؟
که به روی دوست ماند، کـه برافکـند نـقابی

سرم از خدای خـواهـد، که به پایش اندر افتد
که در آب مرده بهـتر، که در آرزوی آبی

دل من نه مرد آن است، که با غـمش برآید
مگـسی کـجا تواند، که بـیفکـند عـقابی؟

نه چـنان گـناهـکارم، که به دشمنم سپاری
تو بدست خـویش فرمای، اگـر کنی عـذابی

دل هـمچـو سنگـت ای دوست، به آب چـشم سعـدی
عـجب است اگـر نگـردد، که بگـردد آسیابی

برو ای گـدای مسکین و دری دگـر طلب کن
که هـزار بار گـفتی و نیامدت جـوابی



سعدی شیرازی


اشعار شاعران معاصر

شکفد بار دگر لاله رنگین مراد
غنچه سرخ فرو بسته دل باز شود
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سر آمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر
شاد بودن هنر است ، شاد کردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بی جان شب و روز
بی خبر از همه خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد
کاشکی آینه ای بود درون بین که در آن خویش را می دیدیم
آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم
می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن
پیک پیروزی و امید شدن
شاد بودن هنر است گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست.
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.

 

ژاله اصفهانی


اشعار شاعران معاصر

شکفد بار دگر لاله رنگین مراد
غنچه سرخ فرو بسته دل باز شود
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سر آمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر
شاد بودن هنر است ، شاد کردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بی جان شب و روز
بی خبر از همه خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد
کاشکی آینه ای بود درون بین که در آن خویش را می دیدیم
آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم
می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن
پیک پیروزی و امید شدن
شاد بودن هنر است گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست.
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.

 

ژاله اصفهانی


اشعار شاعران معاصر


دل داده ام بر باد، بر هرچه باداباد
مجنون تر از ليلى،شيرين تر از فرهاد

اى عشق از آتش، اصل و نسب دارى
 از تيره ی دودى، ازدودمانِ باد

آب از تو طوفان شد، خاك از تو خاكستر
 از بوى تو آتش، در جانِباد افتاد

هر قصرِ بى شيرين، چون بيستون ويران
 هر كوهِ بى فرهاد، كاهى به دست باد

هفتاد پشتِ ما، از نسل غم بودند
 ارثِ پدر ما را، اندوه مادر زاد

از خاكِ ما در باد، بوى تو مى آيد
 تنها تو مى مانى، ما مى رويم از ياد 

 

 

قیصر امین پور


اشعار شاعران معاصر


دل داده ام بر باد، بر هرچه باداباد
مجنون تر از ليلى،شيرين تر از فرهاد

اى عشق از آتش، اصل و نسب دارى
 از تيره ی دودى، ازدودمانِ باد

آب از تو طوفان شد، خاك از تو خاكستر
 از بوى تو آتش، در جانِباد افتاد

هر قصرِ بى شيرين، چون بيستون ويران
 هر كوهِ بى فرهاد، كاهى به دست باد

هفتاد پشتِ ما، از نسل غم بودند
 ارثِ پدر ما را، اندوه مادر زاد

از خاكِ ما در باد، بوى تو مى آيد
 تنها تو مى مانى، ما مى رويم از ياد 

 

 

قیصر امین پور


اشعار شاعران معاصر


نرگس مست تو خواب آلودست
لب لعلت به شراب آلودست

آگه از ناله من کي گردد
چشم مست تو که خوابآلودست

لب تو دردل من بنشسته است
نمکي را به کباب آلوده است

از تري خواست چکيدن آري
لب تو کز مي ناب آلودست

بنده خسرو چه گنه کرد امروز ؟
که حديثت به عتاب آلودست

 

 

امیر خسرو دهلوی


اشعار شاعران معاصر


نرگس مست تو خواب آلودست
لب لعلت به شراب آلودست

آگه از ناله من کي گردد
چشم مست تو که خوابآلودست

لب تو دردل من بنشسته است
نمکي را به کباب آلوده است

از تري خواست چکيدن آري
لب تو کز مي ناب آلودست

بنده خسرو چه گنه کرد امروز ؟
که حديثت به عتاب آلودست

 

 

امیر خسرو دهلوی


اشعار شاعران معاصر


سماع سوختن


عشق شادی ست ، عشق آزادی ست
عشق آغاز آدمی زادی ست

عشق آتش به سینه داشتن است
دم همت بر او گماشتن است

عشق شوری زخود فزاینده ست
زایش كهكشان زاینده ست

تپش نبض باغ در دانه ست
در شب پیله رقص پروانه ست

جنبشی در نهفت پرده ی جان
در بن جان زندگی پنهان

زندگی چیست ؟ عشق ورزیدن
زندگی را به عشق بخشیدن

زنده است آن كه عشق می ورزد
دل و جانش به عشق می ارزد

آدمی زاده را چراغی گیر
روشنایی پرست شعله پذیر

خویشتن سوزی انجمن فروز
شب نشینی هم آشیانه ی روز

آتش این چراغ سحر آمیز
عشق آتش نشین آتش خیز

آدمی بی زلال این آتش
مشت خاكی ست پر كدورت و غش

تنگ و تاری اسیر آب و گل است
صنمی سنگ چشم و سنگ دل است

صنما گر بدی و گر نیكی
تو شبی ، بی چراغ تاریكی

آتشی در تو می زند خورشید
كنده ات باز شعله ای نكشید ؟

چون درخت آمدی ، زغال مرو
میوه ای ، پخته باش ، كال مرو

میوه چون پخته گشت و آتشگون
می زند شهد پختگی بیرون

سیب و به نیست میوه ی این دار
میوه اش آتش است آخر كار

خشك و تر هر چه در جهان باشد
مایه ی سوختن در آن باشد

سوختن در خوای نور شدن
سبك از حبس خویش دور شدن

كوه هم آتش گداخته بود
بر فراز و فرود تاخته بود

آتشی بود آسمان آهنگ
دم سرد كه كرد او را سنگ ؟

ثقل و سردی سرشت خارا نیست
نور در جسم خویش زندانی ست

سنگ ازین سرگذشت دل تنگ است
فكر پرواز در دل سنگ است

مگرش كوره در گذار آرد
آن روان روانه باز آرد

سنگ بر سنگ چون بسایی تنگ
به جهد آتش از میان دو سنگ

برق چشمی است در شب دیدار
خنده ای جسته از لبان دو یار

خنده نور است كز رخ شاداب
می تراود چو ماهتاب از آب

نور خود چیست ؟ خنده ی هستی
خنده ای از نشاط سرمستی

هستی از ذوق خویش سرمست است
رقص مستانه اش ازین دست است

نور در هفت پرده پیچیده ست
تا درین آبگینه گردیده ست

رنگ پیراهن است سرخ و سپید
جان نور نتوان دید

بر درختی نشسته ساری چند
چند سار است بر درخت بلند ؟

زان سیاهی كه مختصر گیرند
آٍمان پر شود چو پر گیرند

ذره انباشتی و تن كردی
خویشتن را جدا ز من كردی

تن كه بر تن همیشه مشتاق است
جفت جویی ز جفت خود طاق است

رود بودی روان به سیر و سفر
از چه دریا شدی درنگ آور ؟

ذره انباشی چو توده ی دود
ورنه هر ذره آفتابی بود

تخته بند تنی ، چه جای شكیب ؟
بدر آی از سراچه ی تركیب

مشرق و مغرب است هر گوشت
آسمان و زمین در آغوشت

گل سوری كه خون جوشیده ست
شیرهی آفتاب نوشیده ست

آن كه از گل و گلاب می گیرد
شیره ی آفتاب می گیرد

جان خورشید بسته در شیشه ست
شیشه از نازكی در اندیشه ست

پری جان اوست بوی گلاب
می پرد از گلابدان به شتاب

لاله ها پیك باغ خورشیدند
كه نصیبی به خاك بخشیدند

چون پیامی كه بود ، آوردند
هم به خورشید باز می گردند

برگ ، چندان كه نور می گیرد
باز پس می دهد چو می میرد

وامدار است شاخ آتش جو
وام خورشید می گزارد او

شاخه در كار خرقه دوختن است
در خیالش سماع سوختن است

دل دل دانه بزم یاران است
چون شب قدر نور باران است

عطر و رنگ و نگار گرد همند
تا سپیده دمان ز گل بدمند

چهره پرداز گل ز رنگ و نگار
نقش خورشید می برد در كار

گل جواب سلام خورشیدست
دوست در روی دست خندیدست

نرم و نازك از آن نفس كه گیاه
سر بر آرد ز خاك سرد و سیاه

چشم سبزش به سوی خورشیدست
پیش از آتش به خواب می دیدست

دم آهی كه در دلش خفته ست
یال خورشید را بر آشفته ست

دل خورشید نیز مایل اوست
زان كه این دانه پاره ی دل اوست

دانه از آن زمان كه در خاك است
با دلش آفتاب ادراك است

سرگذشت درخت می داند
رقم سرنوشته می خواند

گرچه با رقص و ناز در چمن است
سرنوشت درخت سوختن است

آن درخت كهن منم كه زمان
بر سرم راند بس بهار و خزان

دست و دامن تهی و پا در بند
سر كشیدم به آسمان بلند

شبم از بی ستارگی ، شب گور
در دلم گرمی ستاره ی دور

آذرخشم گهی نشانه گرفت
كه تگرگم به تازیانه گرفت

بر سرم آشیانه بست كلاغ
آسمان تیره گشت چون پر زاغ

مرغ شب خوان كه با دلم می خواند
رفت و این آشیانه خالی ماند

آهوان گم شدند در شب دشت
آه از آن رفتگان بی برگشت

گر نه گل دادم و بر آوردم
بر سری چند سایه گستردم

دست هیزم شكن فرود آمد
در دل هیمه بوی دود آمد

كنده ی پر آتش اندیشم
آرزومند آتش خویشم

 

 

هوشنگ ابتهاج( ه.ا.سایه)


اشعار شاعران معاصر


سماع سوختن


عشق شادی ست ، عشق آزادی ست
عشق آغاز آدمی زادی ست

عشق آتش به سینه داشتن است
دم همت بر او گماشتن است

عشق شوری زخود فزاینده ست
زایش كهكشان زاینده ست

تپش نبض باغ در دانه ست
در شب پیله رقص پروانه ست

جنبشی در نهفت پرده ی جان
در بن جان زندگی پنهان

زندگی چیست ؟ عشق ورزیدن
زندگی را به عشق بخشیدن

زنده است آن كه عشق می ورزد
دل و جانش به عشق می ارزد

آدمی زاده را چراغی گیر
روشنایی پرست شعله پذیر

خویشتن سوزی انجمن فروز
شب نشینی هم آشیانه ی روز

آتش این چراغ سحر آمیز
عشق آتش نشین آتش خیز

آدمی بی زلال این آتش
مشت خاكی ست پر كدورت و غش

تنگ و تاری اسیر آب و گل است
صنمی سنگ چشم و سنگ دل است

صنما گر بدی و گر نیكی
تو شبی ، بی چراغ تاریكی

آتشی در تو می زند خورشید
كنده ات باز شعله ای نكشید ؟

چون درخت آمدی ، زغال مرو
میوه ای ، پخته باش ، كال مرو

میوه چون پخته گشت و آتشگون
می زند شهد پختگی بیرون

سیب و به نیست میوه ی این دار
میوه اش آتش است آخر كار

خشك و تر هر چه در جهان باشد
مایه ی سوختن در آن باشد

سوختن در خوای نور شدن
سبك از حبس خویش دور شدن

كوه هم آتش گداخته بود
بر فراز و فرود تاخته بود

آتشی بود آسمان آهنگ
دم سرد كه كرد او را سنگ ؟

ثقل و سردی سرشت خارا نیست
نور در جسم خویش زندانی ست

سنگ ازین سرگذشت دل تنگ است
فكر پرواز در دل سنگ است

مگرش كوره در گذار آرد
آن روان روانه باز آرد

سنگ بر سنگ چون بسایی تنگ
به جهد آتش از میان دو سنگ

برق چشمی است در شب دیدار
خنده ای جسته از لبان دو یار

خنده نور است كز رخ شاداب
می تراود چو ماهتاب از آب

نور خود چیست ؟ خنده ی هستی
خنده ای از نشاط سرمستی

هستی از ذوق خویش سرمست است
رقص مستانه اش ازین دست است

نور در هفت پرده پیچیده ست
تا درین آبگینه گردیده ست

رنگ پیراهن است سرخ و سپید
جان نور نتوان دید

بر درختی نشسته ساری چند
چند سار است بر درخت بلند ؟

زان سیاهی كه مختصر گیرند
آٍمان پر شود چو پر گیرند

ذره انباشتی و تن كردی
خویشتن را جدا ز من كردی

تن كه بر تن همیشه مشتاق است
جفت جویی ز جفت خود طاق است

رود بودی روان به سیر و سفر
از چه دریا شدی درنگ آور ؟

ذره انباشی چو توده ی دود
ورنه هر ذره آفتابی بود

تخته بند تنی ، چه جای شكیب ؟
بدر آی از سراچه ی تركیب

مشرق و مغرب است هر گوشت
آسمان و زمین در آغوشت

گل سوری كه خون جوشیده ست
شیرهی آفتاب نوشیده ست

آن كه از گل و گلاب می گیرد
شیره ی آفتاب می گیرد

جان خورشید بسته در شیشه ست
شیشه از نازكی در اندیشه ست

پری جان اوست بوی گلاب
می پرد از گلابدان به شتاب

لاله ها پیك باغ خورشیدند
كه نصیبی به خاك بخشیدند

چون پیامی كه بود ، آوردند
هم به خورشید باز می گردند

برگ ، چندان كه نور می گیرد
باز پس می دهد چو می میرد

وامدار است شاخ آتش جو
وام خورشید می گزارد او

شاخه در كار خرقه دوختن است
در خیالش سماع سوختن است

دل دل دانه بزم یاران است
چون شب قدر نور باران است

عطر و رنگ و نگار گرد همند
تا سپیده دمان ز گل بدمند

چهره پرداز گل ز رنگ و نگار
نقش خورشید می برد در كار

گل جواب سلام خورشیدست
دوست در روی دست خندیدست

نرم و نازك از آن نفس كه گیاه
سر بر آرد ز خاك سرد و سیاه

چشم سبزش به سوی خورشیدست
پیش از آتش به خواب می دیدست

دم آهی كه در دلش خفته ست
یال خورشید را بر آشفته ست

دل خورشید نیز مایل اوست
زان كه این دانه پاره ی دل اوست

دانه از آن زمان كه در خاك است
با دلش آفتاب ادراك است

سرگذشت درخت می داند
رقم سرنوشته می خواند

گرچه با رقص و ناز در چمن است
سرنوشت درخت سوختن است

آن درخت كهن منم كه زمان
بر سرم راند بس بهار و خزان

دست و دامن تهی و پا در بند
سر كشیدم به آسمان بلند

شبم از بی ستارگی ، شب گور
در دلم گرمی ستاره ی دور

آذرخشم گهی نشانه گرفت
كه تگرگم به تازیانه گرفت

بر سرم آشیانه بست كلاغ
آسمان تیره گشت چون پر زاغ

مرغ شب خوان كه با دلم می خواند
رفت و این آشیانه خالی ماند

آهوان گم شدند در شب دشت
آه از آن رفتگان بی برگشت

گر نه گل دادم و بر آوردم
بر سری چند سایه گستردم

دست هیزم شكن فرود آمد
در دل هیمه بوی دود آمد

كنده ی پر آتش اندیشم
آرزومند آتش خویشم

 

 

هوشنگ ابتهاج( ه.ا.سایه)


اشعار شاعران معاصر


به رنگ ناب ترين خاطرات شيرينی
شبيه پاك ترين لحظه هاي ديرينی

به بوي خنده ي تو نشئه مي شود چشمم
تو مثل مستي يك باغ ، مثل نسرينی

به روي پهنه ي رؤياي آسماني من
تو با شكوه ترين خوشه هاي پروينی

غروب، مرگ، شكستن،سكوت، تنهايي
براي هر چه كه درد است باز تسكينی

مگير چهره زمن چون براي من تو هنوز
عزيز دخترك آ ن دو كوچه پایينی

بيا دوباره بيا تا براي هم پوشيم
لباس ساده ي آن روزهاي خوشبينی

 

 

دکتر غلامرضا فتحی


اشعار شاعران معاصر

جانا بیا که بی تو دلم را قرار نیست
بیشم مجال صبر و سر انتظار نیست

دیوانه این چنین که منم در بلای عشق
دل عاقبت نخواهد و عقلم به کار نیست

گر خواندنت مراد و گر راندن آرزوست
آن کن که رای تست مرا اختیار نیست

ما را همین بسست که داریم درد عشق
مقصود ما ز وصل تو بوس و کنار نیست

ای دل همیشه عاشق و همواره مست باش
کان کس که مست عشق نشد هوشیار نیست

با عشق همنشین شو و از عقل برشکن
کو را به پیش اهل نظر اعتبار نیست

هر قوم را طریقتی و راهی و قبله‌ایست
پیش عبید قبله به جز کوی یار نیست

عبید زاکانی 


اشعار شاعران معاصر


مولای سبز پوش

مولای سبز پوش ای اعتبار عشق
 شاعر تر از بهار ، ای تک سوار عشق
 در اشکریز باغ ، وقتی که گل شکست
 وقتی که آفتاب در من به شب نشست
نام عزیز تو فریاد باغ بود
 یاد تو در کسوف ، تنها چراغ بود
 شب بی دریغ بود ، من تلخ و نا امید
تو می رسیدی و خورشید می رسید
 وقتی پرنده ها دلتنگ می شدند ، دلتنگ می شدی
وقتی شکوفه ها بی رنگ می شدند ، بی رنگ می شدی
 وقتی که عاشقی از عشق می سرود ، لبخند می شدی
 وقتی ترانه ای از کوچه می گذشت ، خرسند می شدی
 اعجاز تو به من جانی دوباره داد
 مولای سبز پوش یادت به خیر باد
 من مثل یک درخت ، تنها و سوگوار
 در فصل برف و یخ ، مایوس از بهار
 تو آمدی و باز ، پیدا شد آفتاب
 شولای برفی ام ، شد قطره قطره آب
 ای قصه گوی عشق
 ای یار ، ای عزیز
ای آبروی عشق
اعجاز تو به من نامی دوباره داد
 مولای سبز پوش ، یادت به خیر باد
 مولای عاطفه
 هم قلب تو اگر عاشق نبوده ام
 جز با تو این چنین
 با قلب خویش هم ، صادق نبوده ام
 من مثل یک درخت
گل پوش می شوم
 در بطن هر بهار
 تا یک درخت سبز
 از تو به یادگار
 باشد در این دیار
 مولای سبز پوش ، یادت به خیر باد

 

ایرج جنتی عطایی


اشعار شاعران معاصر

رفتم که رفتم

**

از برت دامن کشان رفتم ای نامهربان
از من آزرده دل کی دگر بینی نشان
رفتم که رفتم
رفتم که رفتم
از من دیوانه بگذر
بگذر ای جانانه بگذر
هر چه بودی
هر چه بودم
بی خبر رفتم که رفتم
رفتم که رفتم
شمع بزم دیگران شو
جام دست این و آن شو
هر چه بودی
هر چه بودم
بی خبر رفتم که رفتم
رفتم که رفتم
بعد از این بعد از این کن فراموشم که رفتم
دیگر از دست تو می نمی نوشتم که رفتم
با دل زود آشنا گشتم از دامت رها
بی وفا بی وفا بی وفا رفتم که رفتم
بی وفا بی وفا بی وفا رفتم که رفتم


من نگویم که به درد دل من گوش کنید
بهتر آن است
بهتر آن است که این قصه فراموش کنید
عاشقان را بگذارید بنالند همه
عاشقان را بگذارید بنالند همه
مصلحت نیست
مصلحت نیست که این زمزمه خاموش کنید
من نگویم که به درد دل من گوش کنید
بهتر آن است که این قصه فراموش کنید
شمع بزم دیگران شو
جام دست این و آن شو
هر چه بودی
هر چه بودم
بی خبر رفتم که رفتم
رفتم که رفتم

 

معینی کرمانشاهی


اشعار شاعران معاصر


شرح پریشانی

**

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانهٔ رویی بودیم
بستهٔ سلسلهٔ سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد

چاره اینست و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر

بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهدبود

پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی‌ست
حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی‌ست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکی‌ست
نغمهٔ بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ست

این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود

چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمهٔ گار دگر باشم به

نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش

آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
می‌توان یافت که بر دل ز منش یاری هست
از من و بندگی من اگرش عاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی

مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیهٔ درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است

بعد از این ما و سرکوی دل‌آرای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر

تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این ، برود چون نرود

چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

ای پسر چند به کام دگرانت بینم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم

تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوسها که ندارند هوسناکی چند

یار این طایفه خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
می‌شوی شهره به این فرقه هم‌آواز مباش
غافل از لعب حریفان دغا باز مباش

به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری‌ست مبادا که ببازی خود را

در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض اینست که در قصد تو یاران هستند

باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری

گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت

حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند

 

 

 وحشی بافقی


اشعار شاعران معاصر


آن کس که بداند و بداند که بداند
اسب شرف از گنبد گردون بجهاند

آن کس که بداند و نداند که بداند
بیدار کنیدش که بسی خفته نماند

آن کس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به منزل برساند

آن کس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابدالدهر بماند

 

 ابن یمین


اشعار شاعران معاصر


دنیایی ها 1

دنیا شبیه توست مثل دلبری هات
چیزی شبیه رنگ رنگ روسری هات

مثل شکوه بادبادک بازی باد
وقتی که می رقصاندش بازیگری هات

مثل خط ابروت، مثل خط لبهات
بر چهره آیینه آرایشگری هات

مثل خدا را صد قلم آراستن ها
مثل تبِ سرخِ قلم خاکستری هات

افسوس اما شهر ارزان می فروشد
در پارک های شوخ، شرم دختری هات

ای شهرزاد قصه های سال ها پیش!
افسانه ام کن با تب افسونگری هات

گم کرده ام -آه- ای هزار و یک شب درد!
خورشید را در قصه ی دیو و پری هات

شاهی؟ گدایی؟ مرشدی؟ پیری؟ چه هستی؟
دل بسته ام عمری است بر پیغمبری هات

امشب عمو زنجیر باف قصه ام را
آورده ام در حلقه ی پا منبری هات

نذر مرا با کاسه ای گندم ادا کن
تا پر بگیرم در حریم پاپری هات

امروز یادم کن که فردا دیگر از من
گردی نخواهد خاست با یادآوری هات

* **

دنیا شبیه توست، وقتی ماه باشی؛
مثل گل تردید در ناباوری هات

دنیا شبیه توست؛ وقتی ماه باشی
حتی خدا دل می دهد بر دلبری هات

 

محمد حسین بهرامیان


اشعار شاعران معاصر

  عطش

دیشب که جز بخور گلی رنگ یک چراغ
 پهلوی تختخواب تو ، بیگانه ای نبود

بر آشیان چشم سیاه تو ، مرغ خواب
 بنشسته بود و نغمه لالای می سرود .

پروانه های بوسه ی آتش پرست من
گم شد به بوستان لب و گونه های تو

 چشمم دوید  در پی آن بوسه ها ولی
 گم شد میان همهمه  بوسه های تو

 
من  در خیال اینکه کجا رفت  بوسه ها
 دیدم  نگاه شوق تو بر سینه ات دوید .

 ناچار بوسه های  جنون از لبم گریخت
 در آبشار سینه ی مهتابیت  خزید .

 
 تا پرتو چراغ نخدد به عشق ما
 دست تو آن حصاری  شب را خموش کرد .

 آنگاه چشمه سار لبی ماند و تشنه ای
 کاو تا سپیده ، بوسه از آن چشمه نوش کرد

 


 فرخ تمیمی 

تهران . شهریور ماه 1333


اشعار شاعران معاصر


 شراب جلفا

**
 بیا ساقی ترسا
 شرابی ده . لبم از تشنگی سوخت
شراب کهنه ی سرداب جلفا ،
 درون جام ناقوس کلیسا .

 بیا ساقی ترسا
 چو افیونی به اعصابم در آمیز .
 بیا رقصی بکن ، شوری برانگیز .
گنه کارم . گناهی کن ، مپرهیز .

بیا ساقی ترسا
 کنون ناقوس گوید ماجرا ها
 ز عمر کوته باغ جوانی
 ز باد برگ افشان خزانی .

بیا ساقی ترسا
 ببین « هانی*» بگوید با اشاره :
شراب تلخ ما ، اندیشه سوزست
 بیا می نوش ، می . دنیا دو روزست .

 
بیا ساقی ترسا
به خون خوشه ی انگور ، سوگند
 ز غم مردم ،  بیا بشتاب . بشتاب ،
 ازین وحشت مرا دریاب . دریاب

بیا ساقی ترسا
 در میخانه بگشا تا بنوشم
شراب کهنه ی سرداب جلفا
 درون جام ناقوس کلیسا .

 

 

 فرخ تمیمی

تهران . اسفند ماه 1333

* یکی از میفروشان جلفا


اشعار شاعران معاصر


بس تازه و ترى چمن‏آراى كيستى
نخل اميد و شاخ تمناى كيستى

روز، آفتاب روزن و بام كه مى‏شوى
شبها چراغ خلوت تنهاى كيستى

رنگت چو بوى دلكش و بويت چو روى خوش
حورى سرشت من گل رعناى كيستى

گل اين وفا ندارد و گار اين صفا
اى لاله غريب ز صحراى كيستى

حالا ز غنچه دل ما باز كن گره
در انتظار وعده فرداى كيستى

بزمى پر از پرى است فغانى تو در ميان
ديوانه كدامى و شيداى كيستى

 

لطف علی بیک آذر آرد (بابا فغانی)


اشعار شاعران معاصر


بردی از یادم . دادی بر بادم . با یادت شادم
دل به تو دادم . در دام افتادم . از غم آزادم
دل به تو دادم . فتادم به بند
ای گل بر اشک خونینم نخند
سوزم از سوز نگاهت هنوز
چشم من باشد به راهت هنوز
 
چه شد آنهمه پیمان . که از آن لب خندان
بشنیدم و هرگز خبری نشد از آن
کی آیی به برم . ای شمع سحرم
در بزمم نفسی . بنشین تاج سرم . تا از جان گذرم
 
پا به سرم نه . جان به تنم ده
چون به سر آمد . عمر بی ثمرم
 
نشسته بر دل غبار غم . زآنکه من در دیار غم
گشته ام غمگسار غم
 
امید اهل وفا تویی . رفته راه خطا تویی
آفت جان ما تویی
 
بردی از یادم . دادی بر بادم . با یادت شادم
دل به تو دادم . در دام افتادم . از غم آزادم
دل به تو دادم . فتادم به بند
ای گل بر اشک خونینم نخند
سوزم از سوز نگاهت هنوز
چشم من باشد به راهت هنوز

پرویز خطیبی


اشعار شاعران معاصر


به پیشگاه خداوند بنده ای بردند
که نامه ی عمل وی سیاه و درهم بود

بگفت: از چه ز ابلیس پیروی کردی؟
بگفت پیروی او ز عهد آدم بود

بگفت: از جه نهادی به راه ی پای
بگفت خرج فزون و، درآمدم کم بود

بگفت: در پی زن های هرزه افتادی
بگفت بهر فقیر ازدواج چون سم بود

بگفت: سد هوس را به جهد بشکستی؟
بگفت آه ازین سد، که سخت محکم بود

بگفت: بهر چه آنقدر باده می خوردی
بگفت باده ی گلگون علاج هر غم بود

بگفت: سخت هواداری ازبدان کردی
بگفت رونق کار بدان مسلم بود

بگفت: به که تو را در جهنم اندازم
بگفت زندگیم بدتر از جهنم بود

 

ابوالقاسم حالت


اشعار شاعران معاصر

گر ترا عشوه چنان، شیوه چنین خواهد بود
نی مرا فکر دل و نی غم  د ین خواهد بود

درد عشقت ز ازل بود مرا مرهم دل
بی گمان تا به ابد نیز چنین خواهد بود

روز م که به سیما همه ممتاز شوند
مهر روی تو مرا، مُهر جبین خواهد بود

آتش غیرت عشق تو چو اغیار بسوخت
دیده ی کیست ندانم که دو بین خواهد بود

در چنان خلق ، که عشق تو دهد جلوه ی حسن
نشود محرم اگر، روح امین خواهد بود

گر تو تشریف دهی کلبه ی احزان مرا
من بر آنم که چو فردوس برین خواهد بود

التفاتی به یکی گوشه ی چشم ار نکنی
سبب آفت صد گوشه نشین خواهد بود

تا که آن طایر قدسی پرو بالی دارد
کار آن ترک کماندار کمین خواهد بود

جان به جانان ده واز مرگ میند یش [حسین]
خود تورا عاقبت کار همین خواهد بود


 حسین ابن منصور حلاج


اشعار شاعران معاصر

در قیر شب

**
دیرگاهی است که در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می‌خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه‌ای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه‌ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم‌ها
سر بسر افسرده است
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می‌بندد
می‌کنم هر چه تلاش،
او به من می خندد .
نقش‌هایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود .
طرح‌هایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود .
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است .
جنبشی نیست در این خاموشی
دست‌ها پاها در قیر شب است

 

 

سهراب سپهری


اشعار شاعران معاصر

ابلیس شبی رفت به بالین جوانی
آراسته با شكل مهیبی سر و بر را

گفتا كه: «منم مرگ و اگر خواهی زنهار
باید بگزینی تو یكی زین سه خطر را

یا آن پدر پیر خودت را بكشی زار
یا بشكنی از مادر خود سینه و سر را

یا خود ز می ناب كشی یك دو سه ساغر
تا آن كه بپوشم ز هلاك تو نظر را

لرزید ازین بیم جوان بر خود و جا داشت
كز مرگ فتد لرزه به تن ضیغم نر را

گفتا: «پدر و مادر من هر دو عزیزند
هرگز نكنم ترك ادب این دو نفر را

لیكن چون به می دفع شر از خویش توان كرد
می نوشم و با وی بكنم چاره ی شر را»

جامی دو بنوشید و چو شد خیره ز مستی
هم مادر خود را زد و هم كشت پدر را

ای كاش شود خشك بن تاك خداوند
زین مایه ی شر حفظ كند نوع بشر را

 


ایرج میرزا


اشعار شاعران معاصر

ای آرزوی مهرتو سیلاب‌کینه‌ها
بر هم زن‌کدورت سنگ آبگینه‌ها

ملاح قدرت تو ز عکس تجلیات
راند به بحرآینهٔ دل سفینه‌ها

آتش‌پرست شعلهٔ اندیشه‌ات جگر
آیینه‌دار داغ هوای تو سینه‌ها

از حیرت صفای تو خونی است منجمد
اشک روان سطر به چشم سفینه‌ها

درکارگاه حکم تو بهرگداز سنگ
آتش برون دهد نفس آبگینه‌ها

آنجاکه مهر عشق کند ذره‌پروری
جوشد گل شرافت ذات ازکمینه‌ها

تا پایه‌ای ز قصر محبت نشان دهیم
چون صبح چاک دل به فلک برد زینه‌ها

بیدل به خاکساری خود ناز می‌کند
ای در غبار دل ز خیالت دفینه‌ها

 

بیدل دهلوی


اشعار شاعران معاصر

مرگ قو 


شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزل ها بمیرد

گروهی برآنند کاین مرغ شیدا
 کجا عاشقی کرد آن جا بمیرد

شب مرگ از بیم آن جا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

چو روزی ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی آغوش واکن
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

 


دکتر مهدی حمیدی شیرازی


اشعار شاعران معاصر


به بستر افتم و مردن كنم بهانه خويش
بدين بهانه مگر آرمت به خانه خويش

بسى شب است كه در انتظار مقدم تو
چراغ ديده نهادم بر آستانه خويش

حسود تنگ‏نظر گو به‏داغ غصه بود
كه هست خاتم مقصود بر نشانه خويش

كليد گنج سعادت به دست شاه‏وشى است
كه بر فقير نبندد در خزانه خويش

نه مرغ زيركم اى دهر سنگسارم كن
چرا كه برده‏ام از ياد آشيانه خويش

مرو كه سوز فغانى بگيردت دامن
سحر كه ياد كند مجلس شبانه خويش

 

 

لطف علی بیک آذر آرد(بابا فغانی)


اشعار شاعران معاصر

نکته‌ای دلکش بگویم خال آن مه رو ببین
عقل و جان را بسته زنجیر آن گیسو ببین

عیب دل کردم که وحشی وضع و هرجایی مباش
گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهو ببین

حلقه زلفش تماشاخانه باد صباست
جان صد صاحب دل آن جا بسته یک مو ببین

عابدان آفتاب از دلبر ما غافلند
ای ملامتگو خدا را رو مبین آن رو ببین

زلف دل ش صبا را بند بر گردن نهاد
با هواداران ره رو حیله هندو ببین

این که من در جست و جوی او ز خود فارغ شدم
کس ندیده‌ست و نبیند مثلش از هر سو ببین

حافظ ار در گوشه محراب می‌نالد رواست
ای نصیحت گو خدا را آن خم ابرو ببین

از مراد شاه منصور ای فلک سر برمتاب
تیزی شمشیر بنگر قوت بازو ببین


حضرت حافظ


اشعار شاعران معاصر

زان کوزهٔ می که نیست در وی ضرری
پر کن قدحی بخور بمن ده دگری

زان پیشتر ای صنم که در رهگذری
خاک من و تو کوزه‌کند کوزه‌گری

خیام

* بر کوزه‌گری پریر کردم گذری،
از خاک همی‌نمود هر دَم هنری؛

من دیدم اگر ندید هر بی‌بصری،
خاک پدرم در کف هر کوزه‌گری.

خیام

هان کوزه‌گرا بپای اگر هشیاری
تا چند کنی بر گل مردم خواری

انگشت فریدون و کف کیخسرو
بر چرخ نهاده ای چه می‌پنداری

خیام


در کارگه کوزه‌گری کردم رای
در پایه چرخ دیدم استاد بپای

میکرد دلیر کوزه را دسته و سر
از کله پادشاه و از دست گدای

خیام


گر آمدنم بخود بدی نامدمی
ور نیز شدن بمن بدی کی شدمی

به زان نبدی که اندر این دیر خراب
نه آمدمی نه شدمی نه بدمی

خیام


ای دل تو به ادراکِ معمّا نرسی،
در نکتهٔ زیرکانِ دانا نرسی؛

اینجا ز می و جام بهشتی می‌ساز،
کانجا که بهشت است رسی یا نرسی

خیام


هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه گری

یعنی که نمودند در آیینهٔ صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری

خیام


هنگام صبوح ای صنم فرخ پی
برساز ترانه‌ای و پیش‌آور می

کافکند بخاک صد هزاران جم و کی
این آمدن تیرمه و رفتن دی

خیام


اشعار شاعران معاصر

 

اصلا چرا دروغ،همین پیش پای تو
گفتم که یک غزل بنویسم برای تو

احساس می کنم که کمی پیرتر شدم
احساس می کنم کـه شدم مبتلای تو

برگرد و هر چقدر دلت خواست بد بگو
دل می دهم دوباره به طعـم صدای تو

از قـــول من بگــــو بـــه دلت نرم تر شود
بی فایده ست این همه دوری، فدای تو

دریــــای من! به ابر سپردم بیاورد
یک آسمان بهانه ی باران برای تو

ناقابل است، بیشتر از ایـن نداشتم
رخصت بده نفس بکشم در هوای تو

 

ناصر حامدی


اشعار شاعران معاصر


 جان گرفته
**
از هجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب:
مرده ای را جان به رگ ها ریخت،
پا شد از جا در میان سایه و روشن،
بانگ زد بر من :مرا پنداشتی مرده
و به خاک روزهای رفته بسپرده؟
لیک پندار تو بیهوده است:
پیکر من مرگ را از خویش می راند.
سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است.
من به هر فرصت که یابم بر تو می تازم.
شادی ات را با عذاب آلوده می سازم.
با خیالت می دهم پیوند تصویری
که قرارت را کند در رنگ خود نابود.
درد را با لذت آمیزد،
در تپش هایت فرو ریزد.
نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود.

مرده لب بربسته بود.
چشم می لغزید بر یک طرح شوم.
می تراوید از تن من درد.
نغمه می آورد بر مغزم هجوم.

 

 سهراب سپهری


اشعار شاعران معاصر

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

تحلیل بازارهای مالی و فیزیکی انرژی راهنمای دریافت پروژه کسری خدمت سربازی اجاره و رهن آپارتمان مجله پزشکی miner وبلاگ همه چیز چرت نامه خودم