چون خاک شدي پاک شدي لاجرما
چون نيست شدي هست ببودي صنما

جرم او کند و عذر مرا بايد خواست
واي اي مردم داد زعالم برخاست

بنگر که از آن کوه چه افزود و چه کاست
مرغي به سر کوه نشست و برخاست

بي غم دل زنگيان شوريده‌ي مست
بي غم دل کيست تا بدان مالم دست

آنرا که دو دست و کيسه از سيم تهيست
جز درد دل از نظاره‌ي خوبان چيست

تا عشق ميان ما بماند بي هيچ
فاساختن و خوي خوش و صفرا هيچ

زانست که او بزرگ را دارد خرد
آنرا که کلاه سر ببايد زد و برد

آنجا روم و روي کنم در ديوار
آنجا که مرا با تو همي هست ديدار

کين آب حياتست ز آدم بيزار
تا با تو تويي ترا بدين حرف چه کار

باورد و نسا و طوس يار من بس
گر من به ختن ز يار وادارم دست

تا عهد ميان ما بماند محکم
فاساختن و روي خوش و صفرا کم

بد عهد بدم کنون به فرمان گشتم
من گبر بدم کنون مسلمان گشتم

خندان خندان به لب برآيد جانم
جايي که حديث تو کند خندانم

او را چو خوشست غريبي و شب رفتن
اشتربان را سرد نبايد گفتن

گو رو ديگر بيار ماننده‌ي تو
از ترکستان که بود آرنده‌ي تو

از بس که بجستي تو همه آن گشتي
زلفت سيهست مشک را کان گشتي

گر شير شوي زدست ما جان نبري
گر آنچه بگفته‌اي به پايان نبري

خواهي تو بمرو باش خواهي بهري
هر جا که روي دو گاو کارند و خري

اي دوست نترسي که گرفتار آيي
آراسته و مست به بازار آيي

 

 ابوسعید ابوالخیر

******************

چون نیست شدی هست ببودی صنما
چون خاک شدی پاک شدی لاجرما

وای ای مردم داد زعالم برخاست
جرم او کند و عذر مرا باید خواست

مرغی به سر کوه نشست و برخاست
بنگر که از آن کوه چه افزود و چه کاست

بی غم دل کیست تا بدان مالم دست
بی غم دل زنگیان شوریدهٔ مست

جز درد دل از نظارهٔ خوبان چیست
آنرا که دو دست و کیسه از سیم تهیست

فاساختن و خوی خوش و صفرا هیچ
تا عشق میان ما بماند بی هیچ

آنرا که کلاه سر بباید زد و برد
زانست که او بزرگ را دارد خرد

آنجا که مرا با تو همی هست دیدار
آنجا روم و روی کنم در دیوار

تا با تو تویی ترا بدین حرف چه کار
کین آب حیاتست ز آدم بیزار

گر من به ختن ز یار وادارم دست
باورد و نسا و طوس یار من بس

فاساختن و روی خوش و صفرا کم
تا عهد میان ما بماند محکم

من گبر بدم کنون مسلمان گشتم
بد عهد بدم کنون به فرمان گشتم

جایی که حدیث تو کند خندانم
خندان خندان به لب برآید جانم

اشتربان را سرد نباید گفتن
او را چو خوشست غریبی و شب رفتن

از ترکستان که بود آرندهٔ تو
گو رو دیگر بیار مانندهٔ تو

زلفت سیهست مشک را کان گشتی
از بس که بجستی تو همه آن گشتی

گر آنچه بگفته‌ای به پایان نبری
گر شیر شوی زدست ما جان نبری

هر جا که روی دو گاو کارند و خری
خواهی تو بمرو باش خواهی بهری

آراسته و مست به بازار آیی
ای دوست نترسی که گرفتار آیی

 

 ابوسعید ابوالخیر

https://ganjoor.net/abusaeed/abyat-aa/sh1/


اشعار شاعران معاصر

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

marava software نگارش انواع رزومه های انگلیسی تخصصی و حرفه ای واژه نامه استنلس استیل ballvalve Carmen فروشگاه قطعات الکترونیک اصفهان بازاربرق دانلود رایگان کتاب هنر ظریف بی خیالی ترجمه فارسی pdf ✿دهکده انیمه انیمیشن✿عروسکی✿ املاک ورامین