نشستم به کنجی به پای دلم
و شعری نوشتم برای دلم

تمامی پر از عطر یاد تو بود
همین باغ و هم کوچه های دلم

دریغا که عمری گذشت و نشد
نشینی شبی در سرای دلم

بهارا سکوتت مرا می کشد
تو گویی بلایی بلای دلم

مسیحای خوبم طبیبم تویی
نفسهای گرمت دوای دلم

چه می شد که در آسمان شبم
بیایی چو مه در فضای دلم

دریغا دریغا که تیغ ستم
بریده مرا زآشنای دلم

چو گفتم که آمد غروب بهار
شنیدم همه های های دلم .

 
بهرام صفی پوریان مهربان


اشعار شاعران معاصر

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پایگاه فرهنگی مذهبی چادر خاکی کانون فرهنگی و تبلیغی ندای عصر هارمونی طبیعت ارز دیجیتال Muñecas sexuales en 24buydoll.com Santosh آموزش دیجیتال مارکتینگ وبگاه تخصصی فیلم و سریال جلوه ی شکوفه مجله حضور و غیاب